شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
به پسرم سهیل
مهدی سهیلی
مهدی سهیلی( گزیدهٔ اشعار )
534

به پسرم سهیل

« سهیل » ای کودک دردانه ی من!
چراغ تابناک خانه ی من!
بگو بابا!چطوره حال سرکار؟
صفا آورده ای،مشتاق دیدار!
سهیلم!منتی برما نهادی
که پابر دیده ی بابا نهادی
بتو گفتم:دراینجاپای مگذار
عنان مرکب خود را نگهدار
دراین سامان بغیرازشوروشرنیست
شرافت جزبدست سیم و زرنیست
شرف،هرگز خریداری ندارد
درستی،هیچ بازاری ندارد
همه دام و دد یک سر دو گوشند
همه گندم نما وجو فروشند
«عبادت» جای خودرا بر «ریا»داد
صفا و راستگویی از مد افتاد
جوانمردان،تهی دست و تهی پای
لئیمان را بساط عیش،برجای
نصیحتها،ترا بسیار کردم
مواعظ را بسی تکرار کردم
که اینجا پا منه،کارت خراب است
مبین دریای دنیا را...سراب است
ولی حرف پدر را ناشنیدی
زحوران بهشتی پاکشیدی
قدم را از عدم اینسو نهادی
به گند آباد دنیا رو نهادی
بکیش من بسی بیداد کردی
که عزم این «خراب آباد»کردی
ولی اکنون روا نبود ملامت
مبارک مقدمت،جانت سلامت
تو هم مانند ما مأمور بودی
دراین آمد شدن معذور بودی
کنون دارم نصیحت های چندی
بیا بشنو ز«بابا» چند پندی
نخستین،آنکه با یاد خدا باش
زراه دشمنان حق جدا باش
ولی راه خدا تنها زبان نیست
در این ره از ریاکاران نشان نیست
«خداجو» با «خداگو» فرق دارد
حقیقت با هیاهو فرق دارد
«خداگو» حاجی مردم فریب است
«خداجو» مؤمن حسرت نصیب است
«خداگو» بهر زر خواهان حق است
وگر بی زر شود از پایه لق است!
«خداجو» را هوای سیم و زر نیست
بجز فکر خدا,فکر دگر نیست
مرو هرگز ره ناپاک مردان
ز ناپاکان همیشه رو بگردان
اگر چه عیب باشد راستگویی!
ولی خواهم جز این،راهی نپویی
اگر چه دزد،کارش روبراه است
ولی دزدی بکیش من گناه است
اگر دستت تهی شد،دل قوی دار
براه رشوه خواران پای مگذار
نصیحت میکنم تا زن نگیری
تو این قلاده بر گردن نگیری
تو که در خانه ی خود زن نداری
خبر ازحال زار من نداری
نمیگویم که مامان تو بد خوست
اگر یک زن نکو باشد فقط اوست
زن من بهترین زنهای دهر است
ولی با اینهمه،زن عین زهد است
سهیلم،هوش خود را تیزتر کن
زابلیسان آدم رو حذر کن
تو باما بعد از اینها خوبتر باش
روان مادر وجان پدر باش
بود چشم امید ما بدستت
من و مادر،فدای چشم مستت
بعمر خویش باما با وفا باش
به پیری هم عصای دست ما باش
دلم خواهد که بینم شادکامت
نشیند مرغ خوشبختی ببامت
من از اول «سهیلت» نام کردم
ترا باروشنی همگام کردم
خدا را از سر جان بندگی کن
به نیروی خدا رخشندگی کن
بیا و حرمت مارا نگهدار
پس از ما هم «سهیلا» را نگهدار
«سهیلا» خواهرت را رهبری کن
به تیره راهها،روشنگری کن
مده از دست،رسم مهربانی
باو نیکی بکن تا میتوانی
تو باید رنج او باجان پذیری
اگر از پا فبد،دستش بگیری
پس از ما گر کسی خیر ترا خواست-
خدااول،پس از او هم «سهیلا» ست
شما باید که با هم جمع باشید
به تیره راهها،چون شمع باشید
بهین چیزی که شهد زندگانیست-
فقط یک چیز. . آنهم مهربانیست
پس از ما،یادگار ما،شمایید
نشان از روزگار ما،شمایید
دلم خواهد که روی غم نه بینید
بجز آسودگی همدم نه بینید
شوید از جام عیش جاودان مست
تو و او را به بینم دست در دست
نصیحت های من پایان گرفته
ولی طبعم ز لطفت جان گرفته
دوباره گویمت این پند در گوش
مبادا گفته ام گردد فراموش؟
مرنجان خواهر پاکیزه خو را
زکف هرگز مده دامان او را
«سهیلم» باش جانان «سهیلا»
برو جان تو و جان «سهیلا»