257
صیاد
که با فریاد هر تیری
بر آری ناله ها از نای هر حیوان صحرائی
ولی آگه نیست از حال آهو بره ای در شام تنهائی
الا ای مرد صحرا گرد، ای صیاد تیر انداز!
در آن شبها که سرمست از شکار بره ی آهو
درون بستر نازی
زمانی دیده را برهم گذار و گوش را وا کن
بفرمان مروت چشم دل را سوی صحرا کن
بگوش جان و دل بشنو ـــ
صدای ضجه های ماده آهوئی
که خون گرم فرزند عزیزش، کرده رنگین دشت و صحرا را
و با پستان پر شیرش بهر سو در پی فرزند می پوید
دلش پر داغ و لبش خاموش
تمام دشت را در پی جستن فرزند می بوید
الا ای مرد صحرا گرد ای صیاد تیر انداز
پر مرغان صحرا را به خون رنگین مکن هرگز
ز خون گرم آهو بره ای دامان پاکت را
مکن ننگین مکن هرگز
***
الا ای مرد تیر انداز ای، ای صیاد صید افکن!
تو حال کودک بی مادری را هیچ میدانی؟
غم آن بره آهو را ز بانگ جانگدازش هیچ می خوانی؟
تو میدانی که آن آهو بره شبها ـــ
سر خود را ز غمها می زند بر سنگ؟
همه شامش بود دلگیر ـــ
همه صحبتش بود دلتنگ؟
تو آنروزی که صید بره آهو می کنی سرمست ـــ
نگاهت هیچ بر چشم نجیب مادر او هست؟
طپش های دل پر داغ مادرش را نمیبی؟
دلت بر حالت آن بی زبان آهو نمی سوزد؟
ز آه او نمی ترسی؟
در این آغاز بد فرجام، آخر را نمیبینی؟
***
تو هنگامی که از خون میکنی رنگین پر کبو ترها
چنین اندیشه ای داری ـــ
که این سیمین تنان آسمانی جوجه ای دارند؟
نمیدانی اگر مادر به خون غلتد ــــ
تمام جوجه ها بی دانه می مانند؟
و به امید مادر منتظر در لانه میماند؟
***
الا ای مرد تیر انداز ای صیاد صید افکن!
بگو با من ـــ
چه حالت میرود بر تو ـــ
اگر تیری خدا ناکرده فرزند ترا بر خاک اندازد؟
وزین داغ توان فرسا ـــ
صدای ضجه تلخ ترا در گنبد افلاک اندازد؟
***
الا ای مرد تیر انداز ای صیاد صید افکن!
ببانگ ناله تیری ـــ
سکوت دلپذیر دشت را مشکن
بفرمان هوسبازی ـــ
به خاک وخون مکش هر لحظه فرزندان صحرا را
بحال آهوان بی زبان اندیشه باید کرد
از این راهی که هر جاندار را بی جان کنی برگرد
بخون رنگین مکن بال کبوترهای زیبا را
***
در آن ساعت که میگیری هدف ، حیوان صحرا را
به چشمانش نگاهی کن
ببین دربرق چشمش التماس را
که با درماندگی در لحظه های مرگ می گوید:
«ایا صیاد ! رحمی کن ،مرنجانم را »
« پر و بالم بکن اما نسوزان استخوانم را »