شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شهر طلایی
مهدی سهیلی
مهدی سهیلی( گزیدهٔ اشعار )
181

شهر طلایی

میدود در پیکرم خوابی پریشان
خواب می بینم که در آنسوی دریا در جهانی دور-
از درو دیوار یک شهر طلایی-
میچکد باران نور رنگ رنگ از هر چراغی
هر هوسجو از زنی خود کامه میگیرد سراغی
میخزد در هر سرا بر هر پرند سینه یی لبهای داغی.
کوچه ها از نکهت سکر آور بس عطر مالامال-
قصرها از بانگ موسیقی گرانبارست
وبلورین جامها از باده گلرنگ سرشارست
آبشار نور میریزد به بازوهای مهتابی-
و به برف شانه های یاس رنگ پرنیان پیوند-
موج شهوت میدود در مویرگهای جوان و پیر-
بانگ نوشانوش میپیچد بزیر سقف هر تالار
میشکوفد غنچه هر بوسه ای در سایه لبخند
در پس هر «بار»-
کامجویان در کنار کام بخشان سپید اندام-
مست و پیروزند
باده نوشان در حریم گرم آغوشان شیرین کار-
شهوت افروزند.
***
در همین شهر طلایی-
کوچه های تنگ و تاریک و مه آلودیست
کوخ ها و کلبه ها وکومه های ناله اندودیست-
کز درونش بوی مرگ و فقر میخیزد
وز هوایش بر سر هر رهگذر باران اشک تلخ میریزد.
در پس هرکوچه یی بیغوله یی
کز درونش بوی مرگ وفقر میخیزد
وز هوایش بر سر هر رهگذر باران اشک تلخ میریزد.
در پس هر کوچه یی بیغوله یی تنگ است و دهشت بار
درهمین بیغوله ها بس دخمه ها چون غار
در دل هر غار، میلولند و مینالند
پاک جانانی همه انسان و بی آزار
روزشان بس کور-
شامشان بس تار.
***
در دل این کلبه ها و کومه های سرد-
«بانگ موسیقی» صدای گریه زنهای غمگین است
«جام می» دلهای مردان تهیدست است
چک چک باران که میریزد بر این ویرانه ها از سقف-
شیرخواره کودکان را لای لای سرد وسنگین است
***
در چنین بیغوله های تار-
کودکان گرسنه با چهره های زرد در خوابند
دختران بی پدر با کاروان درد همراهند
عطر مستی بخششان گر در رسد ازراه-
بوی جانداروی قرص کوچک نان است
نغمه یی کز نایشان خیزد-
ناله های آشکار از درد پنهان است
***
بوسه هاشان بوسه یی برگونه های سرد-
خنده هاسان خندهیی بر کاروان درد.
کودکانی شب نیاسوده-
دخترانی غصه فرسوده-
مادرانی محنت آلوده-
شوهرانی روز تاشب در پی یک لقمه نان بس راه پیموده-
شب نشینان غم و اندوه سرشارند
وز غم بی خان و مانی ها گرانبارند.
نه چراغ نور بخشی-
تا که یکشب گرد هم درهاله اندوه بنشینند
نه شعاع آرزویی
تاره فردای خود را پیش پابینند
***
اشکریزان میزنم فریاد:
های... ای شهر طلایی... باتوام ای پیر سنگین خواب!
ای که میچرخی به گرد خود چنان گرداب!
ناله زورق نشینان به دریا مانده را بشنو
بی سرانجامان توفان دیده را دریاب.