679
آی انسان
آی ... انسان سوار سرکش مغرور!
ای شتابان رهرو گمراه!
ای بغفلت مانده ی خود خواه!
هان..!عنان برکش سمند باد پایت را
نیک بنگر گوشه ای از بیکران ملک خدایت را
لحظه ای با چشم بینش کهکشان ها را تماشا کن
چشم سر بربند-
چشم دل بگشای
روشنان بیشمار آسمان ها را تماشا کن
هر چه بالاتر پری این آسمان را انتهایی نیست
بیکران آفرینش رابجز جان آفرین فرمانروایی نیست
جاده های کهکشان تابی نشان جزرد پایی نیست
زیر سقف آفرینش-
صد هزاران جرم رخشان است کز چشم تو پنهان است
اینهمه نقش عجب را نقشبندی هست بیمانند
کوردل آنکس که پندارد خدایی نیست
آی... انسان!
ای سوار سرکش مغرور!
گر بزیر پا در آری «ماه» و «مریخ» و «ثریا» را
کی توان با جسم خاکی رفت تا عرش خداوندی؟
بارگاه حقتعالا را بجز یکتا پرستی رهنمایی نیست
***
هر ستاره در دل شب میزند فریاد:
این جهان آفرینش را خدایی هست
در پس این قدرت بی انتها قدرت نمایی هست
بال خاکی بشکن و بال خدایی ساز کن ای رهرو گمراه
تا به پیمایی فضای بیکران کبریایی را
دیو شهوت را بکش،پای هوس بربند
بنده شو ای سرکش خودخواه
تا بمرغ جان تو بخشند پرواز خدایی را
خویش را گر نیک بشناسی-
میزنی بر کهکشانها خیمه گاه پادشایی را
***
آی... انسان!
اینکه پنداری به اقبال طلا جاوید خواهی ماند
گوش دل بر خاک نه تا بشنوی فریاد قارون را
آن نگونبختی که پردکرد از طلا صحرا وهامون را
اینک اینک میزند فریاد:
جای زر،صندوق چشمم خانه مار است
سینه ام از خاک گورستان گرانبار است
***
ای بغفلت مانده ی خودخواه!
آید آنروزی که بینی بار و برگت نیست
چاره جز تسلیم در چنگال مرگت نیست
آن زمان فریاد برداری:
کاین طلاها غارتی از رنگ زرد دردمندانست
اینهمه یاقوت آتش رنگ-
آیتی از خون دلهای پریشانست
توده ی سیمین مروارید-
یادگار صد هزاران چشم گریانست
***
آی... انسان!
ای طلاها را خدا خوانده!
ای بزر دلبسته،وز راه خدا مانده!-
روزگاری میرسد کز خاک بر خیزی
از ره درماندگی خاک قیامت را بسر ریزی
تا که چشمت بر عذاب جاودان افتد-
چون گراز زخم خورده،مضطرب هر سوی بگریزی
***
بنگری چون پیش چشمت راست،صحرای قیامت را-
برکشی از بیم کیفر،تلخ فریاد ندامت را:
کای خدا راه رهایی کو؟
از چنین سوزنده آتش ها-
سایبان از رحمت و لطف خدایی کو؟
ناگهان آید سروش از غیب:
ای سیه روز سیه کردار!
زرپرستان و ستمکاران بد آئین وبدخو را-
دربساط عدل ما آسوده جانی نیست
کیفر غولان مردم خوار-
جز عذاب جاودانی نیست.
آی... انسان!
ای بسا شب مست خفتی در کنار کیسه های زر
لیک دانستی ندانم یا ندانستی-
سفره ی همسایه ی بیمار،بی نان بود
جای نان در پیش چشم کودکانی خرد-
ناله بود و دردبودو چشم گریان بود
آی... انسان! سرکشی بس کن
عقربکهایزمان در صد هزاران سال
بر شمرده تک نفسهای بسی فرعون و قارون را
چشم ماه و دیده ی خورشید-
دیده بیرون از شماره،بازی گردنده گردون را
میبرد شط زمان مارا
مهلت دیدار بیش از پنجروزی نیست
دل منه بر شوکت دنیا
این عروس دلربا غیر از عجوزی نیست
این طلایی را که تو معبود میخوانی-
جز بلای خانه سوزی نیست
روزو شب شط زمان جاریست
آنچه میماند از این شط خروشان نیک کرداریست
خاطری را شاد باید کرد
جای سیم و زر دلی باید بدست آورد
آزمندی ها زبیماریست
زر پرستی آتش اندوزیست
رستگاری در سبکباریست