شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۹۴ - هزل
مسعود سعد سلمان
مسعود سعد سلمان( مقطعات )
88

شمارهٔ ۹۴ - هزل

بتی یافتم دوش گفتم به حرص
که امشب جماعی فراوان کنم
رگ من بخسبید و خفته بماند
ندانستمش تا چه درمان کنم
بدو گفتم ار چاره آن کنی
که این لت شود تا در انبان کنم
حقیقت تو را آنچه باید ز من
به جای تو از مردمی آن کنم
مرا گفت اگر زآنکه موسی شوم
عصای تو در دست ثعبان کنم
چه خواهی ز من من نه عیسی شوم
که اندر چنین مرده ای جان کنم