110
شمارهٔ ۷۳ - ستایش ملک ارسلان
ز سر گیتی پیر بوده جوان شد
که سلطان گیتی ملک ارسلان شد
زمین پادشاهی جهان شهریاری
کزو تاج خورشید و تخت آسمان شد
قران را ازین فخر برتر نباشد
که شاهی چو این شاه صاحب قران شد
هر آن نامور شاه کاندر زمانه
نه در خدمت شاه بسته میان شد
همه روزگارش دگر شد حقیقت
نسیمش سموم و بهارش خزان شد
نمانده ست بدخواه را هیچ راحت
که شادیش غم گشت و سودش زیان شد
جهاندار شاها همه بندگان را
دل و جان ز تو خرم و شادمان شد
شدندی فدا پادشاهان گیتی
فدای چو تو پادشاهی توان شد
در آئین دین ناسخی گشت عدلت
که منسوخ از آن عدل نوشیروان شد
هر آن کس که هر سو همی کاروان زد
ز انصاف تو رهبر کاروان شد
نیارست فتنه دلیری نمودن
چو عدل تو بر ملک تو پاسبان شد
بنالید گنج تو از بخشش تو
چو جود تو بر گنج تو قهرمان شد
بسا رزمگه کز دلیران جنگی
زمین و هوا پر ز شخص و روان شد
ز گرد سپه شد هوا چون بنفشه
ز خون یلان خاک چون ارغوان شد
ز تیغ چو نیلوفر آبدارت
رخ سرکشان زرد چون زعفران شد
به زیر تو رخش تو را گاه حمله
ز دولت رکاب و ز نصرت عنان شد
چو از آتش تیغ و از باد حمله
هوا پر شد زمین پر دخان شد
سر و دل گران و سبک شد چو ناگه
عنانت سبک شد رکابت گران شد
کمانور که با تیر پیش تو آمد
به بالا کمان و بدل تیردان شد
ثنا و مدیح تو این شاه شاهان
نگهبان تن گشت و تعویذ جان شد
مرا از برای ثنا و مدیحت
همه جان سخن شد همه تن زبان شد
جهان کینه ور بود بر من چو خواندم
ثنای تو بر جان من مهربان شد
جوان باد بختت که این جان غمگین
به اقبال و رای تو شاد و جوان شد
ز بزم تو ای شاه قصر همایون
به شادی و رامش چو دارالجنان شد
شد امید مهمان به انواع نعمت
چو جود تو در مملکت میزبان شد
بران هر مرادی که داری که گیتی
چنان چون مراد تو باشد چنان شد