114
شمارهٔ ۳۲ - در مدح ثقه الملک طاهربن علی
طاهر ثقت الملک سپهر است و جهانست
نه راست نگفتم که نه اینست و نه آنست
نی نی نه سپهر است که خورشید سپهر است
نی نی نه جهانست که اقبال جهانست
آن چرخ محلست که با حلم زمینست
وان پیر ضمیرست که با بخت جوانست
هر باره که زین کرده شود همت او را
اندر میدان زیر دو کف زیر دو رانست
ای آنکه سوی دولت تو قاصد نصرت
پیوسته یگانه است و دوگانست و سه گانست
شد منفعت عالم دست تو که آن دست
کانست و نه کانست که بخشنده کانست
شد مصلحت دنیا مهر تو که آن مهر
جانست و نه جانست فزاینده جانست
سهم تو عجب نیست اگر صاعقه تیر است
زیرا که کف هیبت تو برق کمانست
آن کس که چو گل نیست به دیدار تو تازه
در دیده ش چون دیده نرگس یرقانست
وانکس که نه چون مورد وفادار تو باشد
مانند دل لاله دلش در خفقانست
نه بار جهان بر تن تو هیچ نشسته است
نه راز سپهر از دل تو هیچ نهانست
امید جهان زنده و دلشاد بماند
تا دولت تو در بر انصاف روانست
عزمت نه سبکسارست ار چه سبکست او
حزمت نه گرانبارست ار چند گرانست
بادیست شتاب تو کش از کوه رکابست
کوهیست درنگ تو کش از باد عنانست
طبع تو زمانست و زمینست همیشه
در نفع زمینست و به تأثیر زمانست
بر چرخ محیط است مگر عالم روحست
دارنده دهر است مگر چرخ کیانست
از خاطر تیز تو شود تیغ هنر تیز
پس خاطر تو زینسان تیغست و فسانست
از روی تو حشمت همه چون نرگس چشمست
در مدح تو دولت همه چون لاله دهانست
در مدحت سودست و زیانست به مالت
سودت همه سودت و زیانت نه زیانست
گوشست همه چون صدف آن را که نیوشد
وانکس که سراید همه چون کلک زبانست
ای آنکه ز هول تو دل و دیده دشمن
بر آتش سوزنده و بر تیره دخانست
گر فصل چهار آمد هر سال جهان را
پس چون که همه ساله مرا فصل خزانست
ور فصل خزان بینم دایم به چه معنی
زندان من از دیده من لاله ستانست
نه آفت و اندوه مرا وصف قیاس است
نه محنت و تیمار مرا حد و کرانست
نه در دلم از رنج تحمل را جایست
نه در تنم از خوف رگم را ضربانست
گر خوردنی یابم هر هفته نه هر روز
از دست مرا کاسه و از زانو خوانست
ور هیچ به زندانبان گویم که چه داری
گوید که مخور هیچ که ماه رمضانست
گویمش که بیمارم و رو شربت و نان آر
خنده زند و گوید خود کار در آنست
هر چند که محبوس است این بنده مسکین
بی نان نزید چون بنده حیوانست
بدبخت کسی ام که به چندان زر و نعمت
امروز همه قصه من قصه نانست
جز کج نرود کار من مدبر منحوس
کاین طالع منحوسم کجر و سرطانست
بسیار سخن گفت مرا بخت پس آنگه
هر کرده که او کرد بدان گفته همانست
گر دل به طمع بستم شعرست بضاعت
ور احمقی کردم اصل از همدانست
امروز مرا صورت ادبار عیان شد
نزد همگان صورت این حال عیانست
در بندم و این بند ز پایم که گشاید
تا چرخ فلک بند مرا بسته میانست
از خلق چه نالم که هنر مایه رنج است
وز بخت چه گریم که جهان بر حدثانست
در ذات من امروز همی هیچ ندانند
که انواع سخن را چه بیان و چه بناست
وز من اثری نیست جز این لفظ که گویند
این شعر بخوانید که این شعر فلانست
گیتی چو ضمانی کندم شاد نباشم
زان روی که این گیتی بس سست ضمانست
زین بیش چرا گردون بگذاردم ایرا
گردون رمه خود را خونخواره شبانست
از جمله خداوندا در وهم نیاید
که احوال من بد روز اینجا به چه سانست
گر دولت تو بخت مرا دست نگیرد
از محنت خود هر چه بگویم هذیانست
ور در دل تو هیچ بگیرد سخن من
در کار خلاصم چه خلاف و چه گمانست
کانرا که به جان بیم کند چرخ ستمگر
نقشی که کند کلک تو منشور امانست
شایسته صدر تو ثنا آمد و نامد
کان کس که ثنا گفتت دانست و ندانست
دانست که جز معجزه گفتنش نشاید
بسیار بکوشید که گوید نتوانست
هر گفته و هر کرده تو دولت و دین را
بر جاه دلیل است و بر اقبال نشانست
امکان تو با تمکین همچون تن و جان باد
تا جان و تن از کون و مکینست و مکانست
چون کوه متین بادی تا کوه متین است
با بخت قرین بادی تا دور قرانست