شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۹۷ - مدیح سلطان مسعود
مسعود سعد سلمان
مسعود سعد سلمان( قصاید )
93

شمارهٔ ۲۹۷ - مدیح سلطان مسعود

نخواست ایزد گر خواستی چنان شدمی
که من ز رتبت بر گنبد کیان شدمی
وگر سعادت کردی مرا به حق یاری
ندیم مجلس سلطان کامران شدمی
همه زبان شدمی در ثنا و بزم همه
ثنا گرفتی چون من همه زبان شدمی
کس ار به پارسی و تازی امتحان کردی
مرا مبارز میدان امتحان شدمی
گلی شکفتی از بخت هر زمان تازه
که من ز مدحش در تازه بوستان شدمی
چو بلبلان همه دستان مدح او زدمی
چنانکه در همه آفاق داستان شدمی
چو طبع و خاطر تیز از ثنا و مدح ملک
چنانکه خواستمی در شرف چنان شدمی
چو طبع و خاطر تیز از ثنا و مدح ملک
چنانکه خواستمی در شرف چنان شدمی
علاء دولت مسعود کآسمان گوید
اگر نبودی قدرش کی آسمان شدمی
زحل چه گوید حاجت نیابد ار نه من
ز چرخ هفتم بر ملک دیده بان شدمی
بهار گفت که پیوسته بزمش آرایم
وگر نه هرگز کی راحت روان شدمی
ز بهر رامش و شادیش گشتم ار نه چرا
بنفش رنگ چو دیبای بهرمان شدمی
اجل چه گفت ز دشمنش کشته کم نشدی
اگر ددان را در جنگ میزبان شدمی
امل چه گفت یقین باز گشتمی قارون
اگر به خانه رادیش میهمان شدمی
زمین چه گفت به یک بخششم تهی کردی
اگر سراسر پر گنج شایگان شدمی
چه گفت لاله همه شکل جام او دارم
وگر نه نداشتمی زرد زعفران شدمی
همیشه خندان باشم ز شادی بزمش
وگرنه زینسان من کی همه دهان شدمی
چه گفت مشتری از بهر سعد طالع او
عیان شدم من ورنه کجا عیان شدمی
چه گفت مریخ از هستی طبیعت خویش
زدوده خنجر برانش را فسان شدمی
چه گفت خورشید از بهر روز او تابم
وگرنه در شب همچون هوا نهان شدمی
چه گفت زهره ز بزمش طرب برم ورنه
کجا وسیلت شادی این و آن شدمی
چه گفت چرخ اگر عزم او نکردی عون
ز بار حلمش من چون زمین گران شدمی
چه گفت عدلش کس خلق را ندیدی شاد
من ار نه زینسان بر خلق مهربان شدمی
چه گفت امنش یک دزد کاروان بزدی
من ار نه بدرقه راه کاروان شدمی
چه گفت قهرش دل همرکاب غم گشتی
اگر نه با دل من زود هم عنان شدمی
چه گفت نیزه دل دشمنان او دوزم
به زخم اگر نه دو تا همچو خیزران شدمی
چه گفت آهن شمشیر او شدم ورنه
ز سهم حمله او سبز پرنیان شدمی
چه گفت تیر گر انگشت او نپیوستی
مرا بزه پس من کژتر از کمان شدمی
چه گفت آتش گر هیبتش نه یار شدی
مرا به سوزش تیره تر از دخان شدمی
چه گفت کوه به یک لحظه ام برافشاندی
گر از جبلت من مال و سوزیان شدمی
چه گفت باد گر از عزم او نکردی یاد
کجا ازینسان من در جهان روان شدمی
چه گفت گنجش ار شکرها نکردندی
سخاوتش را من پاک رایگان شدمی
چه گفت سود که امید اوست یاری من
وگرنه بودی در جمله من زیان شدمی
چه گفت مغز گرم بر او نپروردی
به ناز و لطف به سختی چو استخوان شدمی
همی چه گوید علم ار علاج خاطر او
مرا نبودی از جهل ناتوان شدمی
چه گفت و هم چو او شه ندیدمی گر چند
گهی به مشرق و گاهی به قیروان شدمی
یقین چه گفت ضمیرش مرا معونت کرد
وگر نکردی من بی گمان گمان شدمی
قلم چه گفت مدیحش نویسم ار نه من
کجا گزیده یزدان غیب دان شدمی
سخن چه گوید گر حکمتش نکردی منع
گه روایت من بر زبان زیان شدمی
به هیچ حال به وصفش نبودمی در خور
اگر چه لؤلؤ دریا و زر کان شدمی
شدم ز مدحش عالی و گرنه در عالم
چگونه محضر نوروز و مهرگان شدمی
بقاش گوید سالی هزار خواهم ماند
خدای راست خلود ار نه جاودان شدمی
مرا مهیا کردی خدای روزی خلق
اگر نه روزی در عهده او ضمان شدمی
نه تن بماند و نه جان اگر نه من همه روز
معین تن بدمی و دلیل جان شدمی
خدایگانا با دولت جوان بادی
وگر بخواستی من ز سر جوان شدمی
علاء دولت صاحبقران عالم شد
وگرنه من به جهان صاحب قران شدمی