شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۴۱ - ستایش علی خاص
مسعود سعد سلمان
مسعود سعد سلمان( قصاید )
139

شمارهٔ ۲۴۱ - ستایش علی خاص

تبارک الله بنگر میان ببسته به جان
ز بهر خدمت سلطان سپهبد سلطان
بلند رای علی خاص خسرو ابراهیم
که نه بقدرش چرخ است و نه به جودش کان
همی نتازد جز بهر نصرت اسلام
همی نکوشد جز بهر قوت ایمان
نه روز یارد کردن دلش نشاط سبک
نه خواب یارد دیدن به شب دماغ گران
به رای خویش کند کار همچو چرخ بلند
به چنگ خویش کند صید همچو شیر ژیان
زمانه باشد مقهور چون برد حمله
سپهر باشد مأمور چون دهد فرمان
قضا بترسد و چرخ و فلک بپرهیزد
ز نامه ای که علی خاص باشدش عنوان
به رای چرخی کان را نباشد اندازه
به طبع بحری کان را نیوفتد نقصان
نه به آستانه جاهش رسیده هیچ یقین
نه بر کرانه مدحش گذشته هیچ گمان
خجسته مجلس او را ز دولتست بساط
زدوده خنجر او را ز نصرتست فسان
نگر چه کرد او در کار جنگوان امسال
به رمح خطی و تیر خدنگ و تیغ یمان
چو سرکشیدند از خط و خط بدبختی
به جان و نفس امل برکشیدشان خذلان
عمید و خاصه سالار شهریار اجل
بساخت از پی کوشش چو رستم دستان
نه گشته تاری از موی بندگانش کم
نه پالهنگی گشته ز مرکبانش زیان
به کارزار شد و فتح کرده باز آمد
به رای روشن و عزم درست و بخت جوان
شده سپاهی از ذوالفقار او بی سر
شده جهانی از کارزار او ویران
سپه گردان از کارزار او خیره
نجوم تابان اندر حسام او حیران
نه نور داده چو تیغش ز گرد برق درخش
نه پویه کرده چو رخشش به دشت بادبزان
ز تف دماغ بجوشید زیر هر مغفر
ز جوش گشت جگر پاره زیر هر خفتان
به نور روی دلارام شد فروزان تیغ
به شکل ابروی معشوق خم گرفت کمان
چو خواب در سر مردان مرد جست حسام
چو وهم در دل گردان گرد رفت سنان
نه جای یافت همی در دماغ جز خنجر
نه راه برد همی سوی دیده جز پیکان
هوا و خاک ز گرد و ز خون به گونه و رنگ
بنفشه طبری گشت و لاله نعمان
عقاب وار قضا برگشاده تیز دو چنگ
نهنگ وار اجل باز کرده پهن دهان
به رزمگاه درآمد چو حیدر کرار
به دست قبضه آن ذوالفقار ملک ستان
چنان نمود همی خنجرش ز تیره غبار
چنانکه آتش سوزنده در میان دخان
چنان بگشت که گفتی هزار دارد دل
چنان شتافت که گفتی هزار دارد جان
بشد ز جای زمین چون فرو گرفت رکاب
بماند چرخ ز گردش چو برکشید عنان
زمانه وار همی کند هر چه یافت ز جای
اجل نهاد همی برد هر چه دید روان
اگر نه از پی دشمنش را به کار شدی
به هیچ حال نجستی ز تیر او حدثان
وگرنه مرگ ز یاران او یکی بودی
نیافتی ز حسامش به هیچ روی امان
زهی ستوده خلق خدای عز و جل
زهی گزیده و خاص خدایگان جهان
فراخته ست برای تو مملکت رایت
فروخته ست به روی تو شهریار ایوان
سپهر طبعی در صدر مسند مجلس
زمانه فعلی در گرد مرکب و میدان
سپاه عزم تو را پیشرو بود نصرت
خلاف رأی تو را راهبر بود حرمان
حسان و نیزه و تیر تو بگذرد که زخم
ز مغز روی و دل سنگ و تارک میدان
شکسته گشت به تیغ تو لشگر کفار
خراب شد به سپاه تو کشور افغان
ز بس که سوخته جان و رانده خون گشت
زمین و آب به رنگ خماهن و مرجان
به سور فتح تو مزمر همی زند زهره
به سوک دشمنت اندر کبود شد کیوان
تمام گفت ندانم ثنا و مدحت تو
گرم برون دمد از تن به جای موی زبان
زبان نگفت جز از بهر مدحت تو سخن
قلم نبست جز از بهر خدمت تو میان
چو بوی وصف تو یابد همی بخندد طبع
چون نور مدح تو بیند همی بنازد جان
به راه کرد بهار خجسته استقبال
ز شادکامی روی تو خرم و خندان
دریغ داشت سم مرکب تو را از خاک
بساط کرد زمین را به لاله و ریحان
ز سرو پر قد ممشوق گشت ساحت باغ
ز لاله پر رخ معشوق گشت لاله ستان
به باغ عز تو گلبن همی فشاند گل
به نظم مدح تو بلبل همی زند دستان
بزرگوارا آنی که در جهان چون تو
به هر هنر ندهد هیچ جای خلق نشان
مرا کنون تو خداوندی و تو خواهی بود
کراست چون تو خداوند در همه گیهان
بهای خویش ز تو چند بار یافته ام
گران خریدی مفروش مرمرا ارزان
یکی حکایت بشنو ز حسب حال رهی
به عقل سنج که عقلست عدل را میزان
بر این حصار مرا با ستاره باشد راز
به چشم خویش همی بینم احتراق و قران
منم نشسته در پیشم ایستاده به پای
خیال مرگ و دهان باز کرده چون ثعبان
گسسته بند دو پای من از گرانی بند
ضعیف گشته تن من ز محنت الوان
بلای من همه بود از رجا و از محمود
که گشته بادا این هر دو خرطه سبع روان
وگرنه کس را از من همی نیاید یاد
که هست یا نه مسعود سعدبن سامان
نشسته بودم در کنج خانه ای بدهک
به دولت تو مرا بود سیم و جامه و نان
چو بر حصار گذشتی خجسته رایت تو
شدی دمادم بر من مبرت و احسان
کنون نگویم کاحسان تو ز من ببرند
که چون حساب کنم بر شود ز عقد بنان
به دولت تو مرا نیست انده نفقات
ز خلعت تو مرا نیست جامه خلقان
ولیک کشت مرا طبع این هوای عفن
ز حیر گشتم از این مردمان بی سامان
نه مردمیست که با او سخن توان گفتن
نه زیرکیست که چیزی ازو شنید توان
اگر نبودی بیچاره پیر بهرامی
چگونه بودی حال من اندرین زندان
گهی صفت کندم حالهای گردش چرخ
گهی بیان دهدم رازهای چرخ کیان
مرا ز صحبت او شد درست علم نجوم
حساب هندسه و هیأت زمین و مکان
چنان شدم که بگویم بر گمان به یقین
که چند باشد یک لحظه چرخ را دوران
چنان کنم که دگر سال اگر فرستم شعر
بدیع صنعت تقویم من بود با آن
سر زمستان بی حد فرستمت اشعار
اگر به جان برهم زین سموم تابستان
اگر نبودی تیمار آن ضعیفه زال
که چشمهاش چو ابرست و اشک چون باران
خدای داند اگر غم نهادمی بر دل
که حال گیتی هرگز ندیدمی یکسان
ولیک زالی دارم که در کنار مرا
چو جان شیرین پرورد و مرد کرد و کلان
نسبت هرگز او را خیال و نندیشید
که من به قلعه سومانم او به هندستان
همی بخواند با آب چشم و با زاری
خدای عز و جل را به آشکار و نهان
در آن همی نگرم من که هر شبی تا روز
چه راز گوید یارب به منش باز رسان
نه بیش یاد کنم هیچ رنج و شدت خویش
نه بیش شرح دهم نیز محنت و هجران
قصیدهات فرستم همه مناقب تو
همه موافق اوصاف و مختلف اوزان
یقین شدم که به کوشش زمن نگردد باز
اگر قضایی هست کردست ایزد سبحان
چو نیست دولت رنجور کی شود کم رنج
بخواهد ایزد دشوار کی شود آسان
همیشه تا پس نیسان همی ایار بود
همیشه تا رسد آذر همی پس از نیسان
شود چو دیبه چین باغها ز ابر بهار
شود چو شفشه زیر شاخ ها ز باد خزان
به تیغ نصرت یاب و به فتح گیتی گیر
به ناز رامش جوی و به کام دولت ران
به جود نیکی کار و به عدل کار گذار
به جاه ملک فروز و به رای فتنه نشان