شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۲۷ - مدح ثقة الملک طاهر بن علی
مسعود سعد سلمان
مسعود سعد سلمان( قصاید )
102

شمارهٔ ۲۲۷ - مدح ثقة الملک طاهر بن علی

ثقت الملک را خدای جهان
دولتش بهره داد بخت جوان
طاهربن علی که از رایش
شد جوان باز پیر بوده جهان
روزگار ار ز طبع او بودی
نشدی چیره بر بهار خزان
در مدار فلک نیفتادی
روز و شب را تفاوت و نقصان
تا شکفته بهار دولت او
کرد چون باغ عرصه گیهان
روی و چشم دعوی او شده است
از دل و روی لاله نعمان
جامه و نامه بزرگی را
جاه و نامش علم شد و عنوان
بی دل او شهامت و فطنت
بی کف او سماحت و احسان
ماه بی نور و تیغ بی آبست
شاخ بی بار و ابر بی باران
ای ضمیر تو فضل را معیار
وی ذکای تو عقل را میزان
از گمان تو عاجزست یقین
از یقین تو قاصرست گمان
عدل را از تو تیز شد بازار
ظلم را از تو کند شد دندان
از تو جاه و بزرگی و حشمت
یافته نظم و رونق و سامان
از تو قلب الاسد که شادی دید
ماند از آن روز باز از خفقان
چشم نرگس به دشمنت نگریست
گشت مأخوذ علت یرقان
تا گران گشت پله جودت
قیمت زر و سیم شد ارزان
نه شگفت از سخاوت تو کند
این و آن را عیار بی حملان
گر زر و سیم را نکردی چرخ
در دل خاک و طبع سنگ نهان
هر زر و سیم کافرید خدای
تو به روزی بدادیی آسان
در کف تو چو خوش بخندد جام
زار بر خویشتن بگرید کان
زانکه چندان عطا دهی که همی
مایه زر نباشدش چندان
تا به بزم تو منقطع نشود
صله رود ساز و مدحت خوان
نیست بیکار سکه ضراب
هست پربار کفه وزان
بر عرض ها درت گشاده شود
تا سخاوت تو را بود دربان
بی هوای تو نیست هیچ ضمیر
بی ثنای تو نیست هیچ مکان
صلت تو گشاده داد در
نعمت تو نهاده دارد خوان
جودت آن میزبان که در گیتی
کرد امل های خلق را مهمان
رایت آن قهرمان که از وی دید
حاسد و ناصح تو قهر و امان
بخشش از مدحت تو یافته شد
گنج بر بخشش تو یافت زیان
خلق و خلق تو در همه معنی
راست چون دین و پاک چون ایمان
نوبهاری و باغ تو مسند
آفتابی و چرخ تو ایوان
قصر جاه تو را گشاده دری
دولت از صحن روضه رضوان
آب عز تو را کشیده رهی
نعمت از قعر چشمه حیوان
لفظ و دست تو را به رزم و به بزم
که به هر نوع کرده اند ضمان
صفت لفظ عیسی مریم
معجز دست موسی عمران
کاین به دم کرده مرده را زنده
وان به کف کرد چوب را ثعبان
نکته ای گویم از جلالت تو
استماعی کنش به عقل و به جان
قدر کیوان بلند شد زیراک
پایه رتبت تو شد کیوان
سعد اکبر بدان بود برجیس
که برد دولت تو را فرمان
هست بهرام با عدوت به چنگ
در کفش زان بود کشیده سنان
همه از رای تو ستاند نور
مهر تابان ز گنبد گردان
سزد ار وقت لهو تو ناهید
همچو خنیاگران زند دستان
تیر جادوگه نگار سخن
شود از نوک کلک تو حیران
رهبر عزم تست ماه که هست
برده از اختران سبق برهان
گر به سندان و خاره یازد چرخ
نام تو برنهد برین و برآن
زیر نام تو موم گردد و گل
تارک خاره و دل سندان
خردت را هنر نکرد قیاس
هنرت را خرد ندید کران
از مدیح تو عاجز آمد فهم
وز صفات تو خیره گشت بیان
چو بکردند قسمها نرسید
قسمت دشمن تو جزخذلان
چون بدادند بخش ها نامد
بخش بدخواه تو مگر حرمان
تن بدخواهت ار شود فولاد
بر تنش ترس تو شود سوهان
ور کند قصد آن که بگریزد
گرددش پوست گرد تن زندان
از پی کارزار دشمن تو
بر گرفته ست چرخ تیر و کمان
هست و باشد کمان و تیرش را
از بلا قبضه وز اجل پیکان
چون بخیزد ز جای هیبت تو
به تگ اندر نیابدش حدثان
وهم تو چون نهد به کاری روی
نتواندش داد چرخ نشان
حزم تو در مقام کوه رکاب
عزم تو در مسیر باد عنان
نه عجب گر شود گذرگه تو
از کمال و شرف سپهر کیان
پس از آن نیز پرستاره بود
راه تو همچو راه کاهکشان
آن سپهرست رای سامی تو
که کند گرد مملکت جولان
گویی ابرست خنجرت که به طبع
هم درو صاعقه ست و هم طوفان
در ثنای تو تیز باشد و سخت
گه تک نوک کلک و عقد بنان
وز هراس تو پست گردد و کند
یشک پیل دمان و شیر ژیان
همت تو به هیچ حال ندید
فسخ در عزم و نقص در پیمان
خاطر تو به هیچ وقت نخواند
سوره سهو و آیه نسیان
با گشاد مثال تو نبود
معتمد هیچ جوشن و خفتان
بی سؤال و جواب تو نشود
معتبر هیچ حجت و برهان
دیر زی ای بهار هر بقعت
شاد باش ای سوار هر میدان
که به مهر و به ماه تو شده اند
روزگار و سپهر پایندان
ای بزرگی و حشمت تو شده
اصل تمکین و مایه امکان
مردمان متهم کنند مرا
با همه کس جدل زدن نتوان
که کشد سوی لووهور همی
دل مسعود سعدبن سلمان
در دل من به ایزد ارماندست
ذره ای از هوای هندستان
چه کنم من به لووهور آخر
نزد آن قوم بی سر و سامان
کی کشد دل به بقعتی که شود
تالی دوزخی به تابستان
روی تابم ز عز مجلس تو
خویشتن را در افکنم به هوان
بود اندر جهان چون من گوریش
باشد اندر جهان چو من نادان
دارم ایمان به دولت شاهیت
مال از انواع و نعمت از الوان
هر کس از بهر نام و نان کوشد
من ز جاه تو نام دارم و نان
تو رسانیدیم به جاه بلند
تو رهانیدیم ز بند گران
از فراوان مکارم تو رسید
کسوت من به اطلس و برکان
برگشادی به یک سخن بر من
در اقبال مجلس سلطان
در بزرگی همی کشم دامن
بر کشیده سر از همه اقران
مرده بودم تو کردیم زنده
از پس فضل و رحمت یزدان
ناتوان گشته بودم از محنت
مر مرا دولت تو داد توان
عاجزم در ثنات گرچه مراست
لفظ سحبان و معنی حسان
این که گفتم همه حقیقت گیر
اینکه گویم همه مجاز مدان
کافرم کافرم گر اندیشم
نعمت وافر تو را کفران
در خراسان و در عراق همی
عاشقانند بر هنر همگان
همه اندر ثنای من یک لفظ
همه اندر هوای من یکسان
خرد نامیست اینکه شرح دهند
که فلان زنده شده به سعی فلان
زیور فاخر عروس ثنات
کردم از در و گوهر و مرجان
شاید ار بر مدیح شکر تو من
جان فشانم که از تو دارم جان
ای به جاه تو شاهی آسوده
وی برای تو دولت آبادان
گر ز نیسان جهان شود خرم
اینک آمد به خرمی نیسان
از پی باغ فرش ها آورد
ابر نیسان ز میرم و کمسان
طبع گیتی نگار باز افکند
بر چمن هفت رنگ شادروان
لاله از حرص باز کرده دهن
زانکه شد غنچه چو سرپستان
شیر اگر ابر دارد از پی چیست
سر پستان غنچه در بستان
به دو هفته همه گلستان شد
بر زمین هر چه بود خارستان
چمن از گلشن و شکوفه شدست
تخت کسری و تاج نوشروان
شد به یک بار نقش سوزن کرد
هر کجا بود صنعت کمسان
دیده عقل را به نقش بهار
قدرت کردگار گشت عیان
داد شادی بده به جام نبید
باز داد از لب بتان بستان
تا بود متفق ز هفت انجم
در تن این مختلف چهار ارکان
چرخ را بی خلاف محکم باد
در وفاق هوای تو پیمان
همه ساله ز بخت یاری بین
همه مدت به کام دولت ران
با طرب خیز و با نشاط نشین
در شرف پای و در بزرگی مان
تو میان بسته پیش تخت ملک
پیش تو روزگار بسته میان
تو گشاده دهان به حل و به عقد
دهر در مدح تو گشاده دهان
رتبت جاه تو سپهر محل
سطوت بأس تو زمانه توان
باد فرخنده عید بر تو و باد
از تو مقبول طاعت رمضان