شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱۵۴ - مدح عمید علی سالار
مسعود سعد سلمان
مسعود سعد سلمان( قصاید )
94

شمارهٔ ۱۵۴ - مدح عمید علی سالار

ای باد بروب راه را یکسر
وی ابر ببار بر زمین گوهر
ای خاک عبیر گرد بر صحرا
وی ابر گلاب کرد در فرغر
ای رعد منال کامل آن مرکب
کز نعره او سپهر گردد کر
وی برق مجه که خنجری بینی
کز هیبت آن بیفسرد آذر
ای چرخ سپهر محمدت بشنو
وی چشمه مهر مرتبت بنگر
ای گرسنه شیر در کمین منشین
وی جره عقاب در هوا مگذر
بر باره نشست فتنه شیران
هان ای شیران ز راه یکسوتر
کامد سپهی که کرد یک ساعت
صحرا را کوه و کوه را کردر
در پیش سپه مبارزی کورا
مانند نگفته اند جز حیدر
سالار عمید خاصه خسرو
آن داده بدین و ملک و دولت فر
فرزانه علی که در همه گیتی
یک مرد چنان نژاد از مادر
از آن همه گردنان سرنامه
وان از همه سرکشان سردفتر
در چشم کمال عقل او دیده
بر گردن ملک رای او زیور
مردی سو دست و طبع او مایه
رادی عرضست و دست او جوهر
ای بزمگه تو صورت فردوس
وی رزمگه تو آیت محشر
خردست چو مکرمت کنی دریا
لنگست چو حمله آوری صرصر
آنی که به گاه حمله افکندن
بر شخص تو جبرئیل پوشد پر
مومست به زیر تیغ تو جوشن
گردست به زیر گرز تو مغفر
تیغ تو بود به حمله در دستت
همگونه شکل و برگ نیلوفر
ماننده برگ لاله گردانی
چون بردی حمله بر صف کافر
امسال تو را چو وقت غزو آمد
از عون خدای و نصرت اختر
از راه بخاست نعره و شیهه
چونان که در ابر قیرگون تندر
بر که بچکید زهره تنین
در بیشه بکاست جان شیر نر
از خاک برست عنبر سارا
وز کوه گشاد چشمه کوثر
بر آرزوی جمال دیدارت
بگشاد به باغ دیدگان عبهر
هر جا که روی و خیزی و باشی
اقبال و ظفر تو را بود رهبر
گویی نگرم همی در آن ساعت
کآواز ظفر بخیزد از لشکر
وز خنجر تو به دولت عالی
گردد ستده ولایتی دیگر
از گرد سپه هوا شود تاری
وز خون عدو زمین شود احمر
برداشته فتحنامه ها پیکان
زی حضرت پادشاه دین پرور
او خرم و شاد گشته از فتحت
و آگاهی داده زآن بهر کشور
فرموده جواب و گفته سر نه
هر جا که بباید اندر آن کشور
وان خطبه به نام تست ارزانی
تا خدمت تو بداده باشد بر
بر نام تو خطبه ای کنم انشا
تا برخوانند بر سر منبر
چونانکه ز بس فصاحت و معنی
در صنعت آن فرو چکانم زر
خدمت پس خدمتیست از بنده
گر نیستمی فتاده بر بستر
لیکن چه کنم که مانده ام اینجا
بیمار و ضعیف و عاجز و مضطر
از جور فلک سری پر از انده
وز آتش غم دلی پر از اخگر
یک ذره نماند آتش قوت
بر جای بمانده ام چو خاکستر
چون موی شده تن من از زاری
چون نامه شده ز غم دلم در بر
نه طبع معین من گه انشا
نه دستم در بیاض یاریگر
قصه چه کنم ز درد بیماری
شیرین جانم رسیده با غرغر
دل بسته به حسن رأی میمونت
امید به فضل ایزد داور
ور بگذرم از جهان ز غم رستم
تو باقی مان و از جهان مگذر
جز بر سر فخر و مرتبت منشین
جز دیده عز و خرمی مسپر
در حکم تو باد گردش گیتی
در امر تو باد گنبد اخضر