شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
در وصف خزان و مدح سلطان مسعود غزنوی
منوچهری
منوچهری( مسمطات )
145

در وصف خزان و مدح سلطان مسعود غزنوی

آب آنگور بیارید که آبانماهست
کار یکرویه به کام دل شاهنشاهست
وقت منظر شد و وقت نظر خرگاهست
دست تابستان از روی زمین کوتاهست
آب انگور خزانی را خوردن گاهست
که کس امسال نکرده ست مر او را طلبی
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی
همه را زاد بیکدفعه، نه پیش و نه پسی
نه ورا قابله ای بود و نه فریادرسی
اینچنین آسان فرزند نزاده ست کسی
که نه دردی متواتر بگرفتش، نه تبی
چون بزاد آن بچگان را، سر او گشت به خم
وندر آویخت به روده، بچگان را، به شکم
بچگان زاد مدور تنه، بی قد و قدم
صد و سی بچهٔ اندر زده دو دست به هم
دو تکز در شکم هریک ، نه بیش و نه کم
نه در ایشان ستخوانی، نه رگی، نه عصبی
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر
سیر بودند یکایک، چه صغیر و چه کبیر
کردشان مادر بستر همه از سبز حریر
نه خورش داد مر آن بچگکان را و نه شیر
نه شغب کردند آن بچگکان و نه نفیر
بچهٔ گرسنه دیدی که ندارد شغبی؟
رزبان گفت چه رایست و چه تدبیر همی
مادر این بچگکان را ندهد شیر همی
نه به پروردنشان باشد آژیر همی
نه رهاشان کند از حلقهٔ زنجیر همی
بمرند این بچگان گرسنه بر خیر همی
بیم آنست که دیوانه شوم ای عجبی
رفت رزبان، چو رود تیر به پرتاپ همی
به رز اندر بکشید آب ز دولاب همی
گفت اگر شیر ز مادر نشود یاب همی
این توانم که دهمتان شب و روز آب همی
مرد باید که کند سعی در این باب همی
تا خداوند پدیدار کندتان سببی
بچگانش بنهادند تن خویش برآب
نچخیدند و نجنبیدند از بستر خواب
گرد کردند سرین محکم کردند رقاب
رویها یکسره کردند به زنگار خضاب
دادشان رزبان پیوسته سرآبی چو گلاب
نشد از جانبشان غایب، روزی و شبی
گفت پندارم کاین دخترکان زان منند
چون دل و چون جگر و چون تن و چون جان منند
تا بباشند بدین رز در مهمان منند
رز، فردوس منست، ایشان رضوان منند
تا درین باغ و درین خان و درین مان منند
دارم اندر سرشان سبز کشیده سلبی
رزبان تاختنی کرد به شهر از رز خویش
در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش
بود یک هفته به نزدیکی بیگانه و خویش
ز آرزوی بچهٔ رز، دل او خسته و ریش
گفت کم صبر نمانده ست درین فرقت بیش
رفت سوی رز، با تاختنی و خببی
در چو بگشاد، بدان دخترکان کرد نگاه
دید چون زنگی هر یک را دو روی سیاه
جای جای بچهٔ تابان چون زهره و ماه
بچهٔ سرخ چو خون و بچهٔ زرد چو کاه
سر نگونسار ز شرم و رخ تیره ز گناه
هر یکی با شکم حامل و پرماز لبی
رزبان را به دو ابروی برافتاد گره
گفت: لا حول و لا قوة الا بالله
ابن بلایه بچگان را ز چه کس آمده زه
همه آبستن گشتند به یک شب که و مه
نیست یک تن به میان همگان اندر به
اینچنین زانیه باشد بچهٔ هر عنبی
نوزتان مادر شش روز نباشد که بزاد
نوزتان ناف نبریده و از زه نگشاد
نوزتان سینه و پستان به دهن بر ننهاد
نوزتان روی نشست و نوزتان شیر نداد
همه آبستن گشتید و همه دیو نژاد
این مکافات چنین باشدتان اجر شبی
راست گویید که این قصه و این نادره چیست
وانکه آبستنتان کرد بگویید که کیست
این چه بیشرمی و بیباکی و بیدادگریست
جای آنست که باید به شما بر بگریست
نه یکی و نه دو و نه سه، هشتاد و دویست
این همه دخت بسودن نتواند عزبی
دختران رز گفتند که: ما بیگنهیم
ما تن خویش به دست بنی آدم ننهیم
ما همه سربسر آبستن خورشید و مهیم
ما توانیم که از خلق زمان دور جهیم
نتوانیم که از ماه و ستاره برهیم
ز آفتاب و مه مان سود ندارد هربی
روز هر روزی، خورشید بیاید بر ما
خویشتن برفکند بر تن ما و سر ما
چون شب آید برود خورشید از محضر ما
ماهتاب آید و درخسبد در بستر ما
وین دو تن دور نگردند ز بام و در ما
نکند هیچ کس این بی ادبان را ادبی
بچگان ما مانندهٔ شمس و قمرند
زانکه همصورت و همسیرت هر دو پدرند
تابناکند ازیرا که دو علوی گهرند
بچگان آن بنسبتر که ازین باب گرند
چهره و رنگ و رخ و عادت آبا سپرند
تهمت آلوده نگردند به دیگر سببی
رزبان گفت که این مخرقه باور نکنم
تا به تیغ حنفی گردن هر یک نزنم
تا شکمشان ندرم، تا سرشان برنکنم
تا به خونشان نشود معصفری پیرهنم
تا فراوان نشود تجربت جان و تنم
کاین خشوکان را جز شمس و قمر نیست آبی
اگر ایدونکه به کشتن نمرند این پسران
آن خورشید و قمر باشند این جانوران
زان کجا نیست مه روشن و خورشید مران
به نسب باز شوند این پسران با پدران
و گر ایدونکه بباشند ز پشت دگران
از پس کشتن زنده نشوند، ای وربی!
رزبان آمد و حلقوم همه باز برید
قطره ای خون به مثل از گلوی کس نچکید
نه بنالید از ایشان کس و نه کس بتپید
باز آمد همگانرا سوی چرخشت کشید
به لگد ناف و زهار همه از هم ببرید
که از ایشان، به تن اندر شده بودش غضبی
پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش
خونشان کرد به خم اندر و پوشید سرش
پس به صاروج بیندود همه بام و برش
جامهٔ گرم برافکند پلاسین ز برش
پنج شش ماه زمستانی نگشاد درش
دو ربیع و دو جمادی و تمام رجبی
آمد آنگاه چنانچون متکبر ملکی
تا ببیند که چه بوده ست بهر کودککی
به خم اندر نگرید، از شب رفته سه یکی
دید اندر خم سنگین همه را گشته یکی
بارخ رخشان چون گرد مهی برفلکی
بر سماوات علی بر شده زیشان لهبی
رزبان گفت که این لعبتکان بیگنهند
هیچ شک نیست که از نسبت خورشید و مهند
از سوی ناف و ز پشت دو گرانمایه شهند
عیبشان نیست اگر مادرکانشان سیهند
گاه آنست که از محنت و سختی برهند
جای آنست که امروز کنم من طربی
مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب
با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب
بگسارم به صبوح اندر، زین سرخ شراب
که همش گونهٔ گل بینم و هم بوی گلاب
گویم آنگاه بدان قطره یک داروی خواب
یاد باد ملکی ، ذوحسبی، ذونسبی
ملک شیردل پیلتن پیلنشین
بوسعید بن ابوالقاسم بن ناصر دین
نه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین
سه رش و نیم، درازی یکی قبضه ازین
از عباد ملک العرش نکوکارترین
خوشخویی، خوش سخنی خوشمنشی، خوشحسبی
ملک حق و ملکزاده چو مسعود بود
کز سخا و کرم کلی موجود بود
میر کز گوهر پاکیزهٔ محمود بود
همچو محمود بنای کرم و جود بود
هر کجا عود بود، بوی خوش عود بود
ندمد بوی ز هر چوبی و از هر حطبی
میر باید که چنو راد و ملکزاده بود
ایزدش فر و شکوه ملکی داده بود
هند بگشاده و آمل همه بگشاده بود
لشکر صعب سوی ترک فرستاده بود
در دل قیصر بیم و فزع افتاده بود
تا بیارند به غزنین سر او بر خشبی
ملک العرش همه ملک به مسعود سپرد
کشور عالم، هر هفت برو بر بشمرد
جمله زنگار همه هند به شمشیر سترد
ملکت هند بد و سخت حقیر آمد و خرد
ندبی ملک سپاهان را یازید و ببرد
روم را مانده ست اکنون که بیازد ندبی
تا جهان باشد، خسرو به سلامت ماناد
ایزد از ملکت او چشم بدان دور کناد
تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد
پیشهٔ او طرب و مذهب او دانش و داد
دشمن و دوست به کام دل این خسرو باد
مرساناد خداوند به رویش تعبی