شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۶ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
منوچهری
منوچهری( قصاید و قطعات )
140

شمارهٔ ۲۶ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

صنما بی تو دلم هیچ شکیبا نشود
و گر امروز شکیبا شد فردا نشود
یکدل و یکتا خواهم که بوی جمله مرا
و آنکه او چون تو بود، یکدل و یکتا نشود
تجربت کردم و دانا شدم از کار تومن
تا مجرب نشود مردم، دانا نشود
ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من
تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود
نکشم ناز ترا و ندهم دل به تو هم
تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود
گویی از دو لب من بوسه تقاضا چه کنی
وام خواهی نبود کو به تقاضا نشود
به مدارا دل تو نرم کنم و آخر کار
به درم نرم کنم، گر به مدارا نشود
و گر این عاشق نومید شود از در تو
از در خسرو شاهنشه دنیا نشود
دادگر شاهی کز دانش و دریافتگی
سخنی بر دلش از ملک معما نشود
گشته یک نیمه جهان او را وز همت خویش
نپسندد که بر آن نیمه توانا نشود
مشرق او را شد و مغرب مر او را شده گیر
هرکرا شرق بود، غرب جز او را نشود
عجب از قیصرم آید، که بدان ساده دلیست
کو ز مسعود براندیشد و شیدا نشود
ملکت قیصر و فغفور تماشاگه اوست
ظن بری هرگز روزی به تماشا نشود؟
دولت آنها، فرتوت شد و کار کشفت
هر که فرتوت شود هرگز برنا نشود
دولت تازه ملک دارد، امروزین روز
دولتی کز عقب آدم و حوا نشود
به که رو آرد دولت، که بر او نرود؟
به کجا یازد جیحون، که به دریا نشود؟
مردمان قصه فرستند ز صنعا بر او
گر دگر سال وکیلش سوی صنعا نشود
کرد هیجا و فراوان ملک و ملک گرفت
زین سبب شاید اگر هیچ به هیجا نشود
پس اعدا به شبیخون برود دولت شاه
گر زمانی به طلب او سوی اعدا نشود
هر چه اند این ملکان بنده و مولای ویند
هیچ مولا به تن خود سوی مولا نشود
زین فزون از ملکان نیز نباشد ملکی
هر که مولای کسی باشد، مولا نشود
ملکان رسوا گردند کجا او برسد
ملک او باید کو هرگز رسوا نشود
تا نباشد ملکی چون او، وین خود نبود
به طلب کردن او میر همانا نشود
خبر فتح برآمد خبر نصرت تو
جز ملک را ظفر و فتح مهنا نشود
آب کار عدو افتاد ز بالا به نشیب
هیچ آبی ز نشیبی سوی بالا نشود
کار شه به شود و کار عدو به نشود
نشود خرما خار و خار خرما نشود
خانه از موش تهی کی شود و باغ ز مار
مملکت از عدوی خرد مصفا نشود
مار تا پنهان باشد نتوان کشت او را
نتوان کشت عدو تا آشکارا نشود
درد یکساعت اندر تنشان و سرشان
راحتی شد متواتر که ز اعضا نشود
تیر را تا نتراشی نشود راست همی
سرو را تا که نپیرایی والا نشود
از سر شاسپرم تا نکنی لختی کم
ندهد رونق و بالنده و بویا نشود
شمع تاری شده را تا نبری اطرافش
بر نیفروزد و چون زهرهٔ زهرا نشود
این نشاطیست که از دلها غایب نشود
وین جمالیست که از تنها، تنها نشود
این نگارستان، وین مجلس آراسته را
صورت از چشم دل و چشم سر ما نشود
این سماع خوش و این نالهٔ زیر وبم را
نغمه از گوش دل و گوش هویدا نشود
تا همی خاک زمین بیضهٔ عنبر نشود
تا همی سنگ زمین لؤلؤ لالا نشود
جام صهبا گیر از دست بت غالیه موی
دست تو خوب نباشد که به صهبا نشود
تا می ناب ننوشی نبود راحت جان
تا نبافند بریشم خز و دیبا نشود
ملکا بر بخور و کامروایی می کن
هرگز این مملکت و دولت، یغما نشود