87
غزل شمارهٔ ۹۰۹
ای صبا با بلبل خوشگوی گوی
می نماید لالهٔ خود روی روی
صبحدم در باغ اگر دستت دهد
خوش برآ چون سرو و طرف جوی جوی
هر زمان کز دوستان یاد آورم
خون روان گردد ز چشمم جوی جوی
ای تن از جان بر دل چون نال نال
وی دل از غم بر تن چون موی موی
دست آن شمشاد ساغر گیر گیر
سوی آن سرو صنوبر پوی پوی
حلقه های زلفش از گل برفکن
دسته های سنبل خوش بوی بوی
می خورد از جام لعلش باده خون
می برد ز افعی زلفش موی موی
حال چوگان چون نمی دانی که چیست
ای نصیحت گو بترک گوی گوی
چون بوصلت نیست خواجو دسترس
باز کن زان دلبر بد خوی خوی