69
غزل شمارهٔ ۸۵۸
میا در قلب عشق ایدل که بازی نیست جانبازی
مکن بر جان خویش آخر ز راه کین کمین سازی
همان بهتر که باز آئی از این پرواز بی حاصل
که کبک خسته نتواند که با بازان کند بازی
چو می سوزیم و می سازیم همچون عود در چنگت
چرا ای مطرب مجلس دمی با ما نمی سازی
چه باشد چون من نالان بضربت گشته ام قانع
اگر یک نوبتم در برکشی چون ساز و بنوازی
دلم را گر نمی خواهی که سوزی ز آتش سودا
ز خال عنبرین فلفل چرا بر آتش اندازی
بر افروزی روان حسن اگر عارض برافروزی
بر اندازی بنای عقل اگر برقع براندازی
چرا باید که خون عالمی ریزی و عالم را
ز مردم باز پردازی و با مردم نپردازی
نباشد عیب اگر گردم قتیل چشم خونخوارت
که هم روزی شهید آید به تیغ کافران غازی
بترک جان بگو خواجو گرت جانانه می باید
که در ملکی نشاید کرد سلطانی به انبازی