72
غزل شمارهٔ ۶۹۴
اهل دل را خبر از عالم جان آوردیم
تحفهٔ جان جهان جان و جهان آوردیم
چون نمی شد ز در کعبه گشادی ما را
رخت خلوت بخرابات مغان آوردیم
شمع جانرا ز قدح در لمعان افکندیم
مرغ دل را ز فرح در طیران آوردیم
جم را از جگر سوخته دلخون کردیم
شمع را از شرر سینه بجان آوردیم
ورق نسخهٔ رویت بگلستان بردیم
باز مرغان چمن را بفغان آوردیم
شمه ئی از رخ و بالای بلندت گفتیم
آب با روی گل و سرو روان آوردیم
چون قلم پیش همه خلق سیه روی شدیم
بسکه وصف خط سبزت بزبان آوردیم
هیچ زر در همیان نیست بدین سکه که ما
از رخ زرد بسوی همدان آوردیم
پیش خواجو که نشانش ز عدم می دادند
از دهانت سر موئی بنشان آوردیم