شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۶۳۲
خواجوی کرمانی
خواجوی کرمانی( غزلیات )
159

غزل شمارهٔ ۶۳۲

من از آن لحظه که در چشم تو دیدم مستم
کارم از دست برون رفت که گیرد دستم
دیشب آندل که بزنجیر نگه نتوان داشت
بیخود آوردم و در حلقهٔ زلفت بستم
این خیالیست که در گرد سمند تو رسم
زانکه چون خاک بزیر سم اسبت پستم
هر که با زلف گرهگیر تو پیوندی ساخت
ببریدم ز همه خلق و درو پیوستم
من نه امروز بدام تو در افتادم و بس
که گرفتار غم عشق توام تا هستم
تا برفتی نتوانم که شبی تا دم صبح
از دل و دیده درودت ز قفا نفرستم
بیش ازینم هدف تیر ملامت مکنید
که برون رفت عنان از کف و تیر از شستم
گرکنم جامه به خونابه نمازی چه عجب
که ز جان دست بخون دل ساغر شستم
باز خواجو که مرا کوفته خاطر می داشت
برگرفتم ز دل سوخته و وارستم