71
غزل شمارهٔ ۵۸۹
گشت معلوم کنون قیمت ایام وصال
که وصالت متصور نشود جز بخیال
گر میسر نشود با توام امکان وصول
نیست ممکن که فراموش کنم عهد وصال
هر سحر چاک زنم دامن جانرا چون صبح
تا گریبان تو شد مطلع خورشید جمال
هست چون خال سیاه تو مرا روز سپید
گشت چون زلف تو آشفته مرا صورت حال
شکرت شور جهانی و جهانی مشتاق
عالمی تشنه و عالم همه پرآب زلال
تا نگوئی که حرامست مرا بیتو نظر
که حرامست نظر بیتو و می با توحلال
تنم از شوق جمالت شده از مویه چو موی
دلم از درد فراقت شده از ناله چو نال
قامتم نون و دل از غم شده چون حلقهٔ میم
لیک برحال دلم جیم سر زلف تو دال
نه بحالم نظری می کنی ای نرگس چشم
نه ز حالم خبری می دهی ای مشکین خال
مهر من برمه رویت نپذیرد نقصان
مهر را گرچه میسر نشود دفع زوال
عیش من بی لب شیرین تو تلخست ولیک
تو ملولی و مرا هست ز غیر تو ملال
ظاهر آنست که از خود برود بلبل مست
چو نسیم چمن آرد نفس باد شمال
خوش بود نالهٔ عشاق بهنگام صبوح
خواجو ار عاشقی از پردهٔ عشاق بنال