75
غزل شمارهٔ ۵۴۷
رقیب اگر بجفا باز داردم ز درش
مگس گزیر نباشد زمانی از شکرش
به زر توان چو کمر خویش را برو بستن
که جز بزر نتوان کرد دست در کمرش
گرم بهر سر موئی هزار جان بودی
فدای جان و سرش کردمی به جان و سرش
در آنزمان که شود شخص ناتوانم خاک
کند عظام رمیمم هوای خاک درش
دلی که گشت گرفتار چشم وعارض او
چرا برفت به یکباره دل ز خواب و خورش
گذشت و بر من بیچاره اش نظر نفتاد
چه اوفتاد کزینسان فتادم از نظرش
کنون که شد گل سوری عروس حجلهٔ باغ
چه غم ز ناله شبگیر بلبل سحرش
بملک مصر نشاید خرید یوسف را
ولی بجان عزیز ار دهند رو بخرش
میان اهل طریقت نماز جایز نیست
مگر کنند تیمم بخاک رهگذرش
برآستانهٔ ماهی گرفته ام منزل
که هست هر نفسی رو بمنزل دگرش
بسیم و زر بودش میل دل ولی خواجو
سرشک و گونهٔ زردست وجه سیم و زرش