89
غزل شمارهٔ ۴۲۳
آندم که نه شمع و نه لگن بود
شمع دل من زبانه زن بود
واندم که نه جان و نه بدن بود
دل فتنه یار سیمتن بود
در آینه روی یار جستم
خود آینه روی یار من بود
دل در پی او فتاد و او را
خود در دل تنگ من وطن بود
موج افکن قلزم حقیقی
هم گوهر و هم گهر شکن بود
دی بر در دیر درد نوشان
آشوب خروش مرد و زن بود
دیدم بت خویش را که سرمست
در دیر حریف برهمن بود
هر بت که مغانش سجده کردند
چون نیک بدیدم آن شمن بود
پروانهٔ روی خویشتن شد
آن فتنه که شمع انجمن بود
چون پرده ز روی خویش برداشت
خود پردهٔ روی خویشتن بود
خواجو بزبان او سخن گفت
هیهات چه جای این سخن بود