87
غزل شمارهٔ ۳۴۷
ماجرائی که دل سوخته می پوشاند
دیده یک یک همه چون آب فرو می خواند
چون تو در چشم من آئی چکند مردم چشم
که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند
مه چه باشد که بروی تو برابر کنمش
یا ز رخسار تو گویم که بجائی ماند
حال من زلف تو تقریر کند موی بموی
ورنه مجموع کجا حال پریشان داند
من دیوانه چو دل بر سر زلفت بستم
از چه رو زلف توام سلسله می جنباند
مرض عشق مرا عرضه مده پیش طبیب
که به درمان من سوخته دل در ماند
از چه نالم چو فغانم همه از خویشتنست
بده آن باده که از خویشتنم بستاند
بکجا ! می رود این فتنه که برخاسته است
کیست کاین فتنه برخاسته را بنشاند
وه که خواجو بگه نطق چه شیرین سخنست
مگر از چشمهٔ نوش تو سخن می راند