84
غزل شمارهٔ ۳۲۹
نی ز دود دل پرآتش ما می نالد
تو مپندار که از باد هوا می نالد
عندلیبیست که در باغ نوا می سازد
خوش سرائیست که در پرده سرا می نالد
بیزبانست و ندانم که کرا می خواند
در فغانست و ندانم که چرا می نالد
من دلخسته اگر زانکه ز دل می نالم
باری آن خستهٔ بیدل ز کجا می نالد
می فتد هر نفسی آتشم اندر دل ریش
بسکه آن غمزدهٔ بی سر و پا می نالد
می زنندش نتواند که ننالد نفسی
زخم دارد نه به تزویر و ریا می نالد
بسکه راه دل ارباب حقیقت زده است
ظاهر آنست که در راه خدا می نالد
نه دل خسته که یک دم ز هوا خالی نیست
هر کرا می نگرم هم ز هوا می نالد
هیچکس همدم ما نیست به جز نی و او نیز
چون بدیدیم هم از صحبت ما می نالد
ناله و زاری خواجو اگر از بی برگیست
او چه دیدست که هردم ز نوا می نالد