93
غزل شمارهٔ ۲۹۱
من خاک آن بادم که او بوی دلارام آورد
در آتشم ز آب رخش کاب رخ من می برد
آنکو لبش گاه سخن هم طوطی و هم شکرست
طوطی خطش از چه رو پر بر شکر می گسترد
سرو از قد چون عرعرش گل پیش روی چون خورش
این دست بر سر می زند و آن جامه بر تن می درد
من تحفه جان می آورم بهر نثار مقدمش
وان جان شیرین از جفا ما را بجان می آورد
زلف سیه کارش نگر و آنچشم خونخوارش نگر
کاین قصد جانم می کند و آن خون جانم می خورد
هنگام تیر انداختن گر بر من آرد تاختن
در پای او سر باختن عاشق بجان و دل خرد
بگذشتی و بگذاشتی ما را و هیچ انگاشتی
جانا ز خشم وآشتی بگذر که این هم بگذرد
گه گه به چشم مرحمت برما نظر می کن ولی
سلطان ز کبر و سلطنت در هر گدائی ننگرد
زان سنبل عنبر شکن خواجو چو می راند سخن
می یابم از انفاس او بوئی که جان می پرورد