98
غزل شمارهٔ ۱۹۶
عشق سلطانیست کو را حاجت دستور نیست
طائران عشق را پرواز گه جز طور نیست
کس نمی بینم که مست عشق را پندی دهد
زانکه کس در دور چشم مست او مستور نیست
دور شو کز شمع عشق آتش بنزدیکان رسد
وانکه او نزدیک باشد گر بسوزد دور نیست
من به مهر دل به پایان می رسانم روز را
زانکه بی آتش درون تیره ام را نور نیست
ملک دل را تا بکی بینم چنین ویران ولیک
تا نمی گردد خراب آن مملکت معمور نیست
بزم بی شاهد نمی خواهم که پیش اهل دل
دوزخی باشد هر آن جنت که در وی حور نیست
رهروان عشق را جز دل نمی شاید دلیل
وانکه این ره نسپرد نزد خرد معذور نیست
تا نپنداری که ما با او نظر داریم و بس
هیچ ناظر را نمی بینم که او منظور نیست
چشم میگونش نگر سرمست و خواجو در خمار
شوخ چشم آن مست کورا رحم بر مخمور نیست