90
غزل شمارهٔ ۳۳۳
تا بیش دل خراب داری
دل بیش کند ز جان سپاری
ای کار مرا به دولت تو
افتاد قرار بی قراری
دل خوش کردم چنین که دانی
تن دردادم چنان که داری
یک ناخن کم نمی کنی جور
تا خون دلم به ناخن آری
جان کاهی و اندهان فزائی
سیبی به دو کرده روزگاری
آوازه فراخ شد به عالم
درگاه تو را به تنگ باری
هر لحظه کشی ز صف عشاق
چندان که به دست چپ شماری
این باقی عمر با تو باشم
کز عمر گذشته یادگاری
خاک در تو رساند آخر
خاقانی را به تاجداری