110
غزل شمارهٔ ۳۱۷
از زلف هر کجا گرهی برگشاده ای
بر هر دلی هزار گره برنهاده ای
در روی من ز غمزه کمان ها کشیده ای
بر جان من ز طره کمین ها گشاده ای
بر هرچه در زمانه سواری به نیکوئی
الا بر وفا و مهر کز این دو پیاده ای
گفتی جفا نه کار من است ای سلیم دل
تو خود ز مادر از پی این کار زاده ای
دیدی که دل چگونه ز من در ربوده ای
پنداشتی که بر سر گنج اوفتاده ای
گفتی که روز سختی فریاد تو رسم
سخت است کار بهر چه روز ایستاده ای
خاقانی از جهان به پناه تو درگریخت
او را به دست خصم چرا باز داده ای