86
غزل شمارهٔ ۲۳۳
یک نظر دوش از شکنج زلف او دزدیده ام
زیر هر تار صد شکنجی جهان جان دیده ام
دوش از آن سودا که جانم ز آن میان گوئی کجاست
مرغ و ماهی آرمید و من نیارامیده ام
بی میانجی زبان و زحمت گوش آن زمان
لابه ها بنموده ام لبیک ها بشنیده ام
گوهری کز چشم من زاد آفتاب روی تو
هم به دست اشک در پای غمش پاشیده ام
از نحیفی همچو تار رشته ام در عقد او
لاجرم هم بستر اویم وز او پوشیده ام
گرچه آن خوش لب جهان خرمی را برفروخت
من به دندان محنت او را به جان بخریده ام
او مرا بی زحمت من دوست دارد زین قبل
دشمن خاقانیم تا مهر او بگزیده ام