90
غزل شمارهٔ ۲۲۸
خون دلم مخور که غمان تو می خورم
رحمی بکن که زخم سنان تو می خورم
هر می که دیده ریخت به پالونهٔ مژه
یاد خیال انس رسان تو می خورم
گفتی چه می خوری که سفالین لبت پر است
درد فراق ناگذران تو می خورم
ای ساقی فراق گرانی همی برم
نوشی بزن سبک که گران تو می خورم
طعنه زنی مرا که غم جان همی خوری
جان آن توست من غم از آن تو می خورم
هر دشمنی که زهر دهد دوستکانیم
زهرش به یاد نوش لبان تو می خورم
گفتی که از سگان کی؟ از سگان تو
کسیب دست سنگ فشان تو می خورم
رنجه مکن زبانت به دشنام چون منی
حقا که من دریغ زبان تو می خورم
بر دست تو چو تیر تو لرزم ز چشم بد
هرگه که زخم تیر و کمان تو می خورم
مسمار بر لبم زدی و نعل بر جبین
پس ذم کنی مرا که غمان تو می خورم
من خاک پایم آب دهان ز آتش هوات
وانگه چو نای دم ز دهان تو می خورم
کافور دان شود ز دم سرد من فلک
از بس که دم ز غالیه دان تو می خورم
بردی گمان که بر دل خاقانی اندهی است
من اندهش به بوی گمان تو می خورم
خاک توام ولیک چه خاکی که جرعه ریز
از جام شاه ملک ستان تو می خورم