38
« الهام دل »
این به دل الهام شد وقت سحر
تا بدین گفتار بر بندم کمر
ساقیم جام می بی نام داد
مست کرد و جمله را پیغام داد
هر زمان زان می دمی مستی کنم
کی توانم دعوی هستی کنم
چون از او گیرم شراب بیخودی
فاش سازم رازهای سرمدی
چون روم من ، آید او اندر میان
شب رود خورشید میگردد عیان
میدمد نائی چو اندر نای من
میشود او هی هی و هیهات من
از زبان من همی گوید سخن
نیست دیگر فتنه های ما و من
بشنود او هر دمی از گوش من
میرود بر باد ، گوش و هوش من
خود بگوید، بشنود هم خود ز خویش
نیست اینجا صحبتی از دین و کیش
دین فقط عشق است در اینجا و بس
نیست غیر از عشق دیگر هیچکس
چون شود غیر از خدا هر چیز ترک
میشود پیدا جمالِ درکِ درک
او چو میاید همه بیرون روند
عاقلان از عشق او مجنون شوند
من چو از دیدار او مجنون شدم
چون بُدم از عشق او ، بی چون شدم
پس ز بی چونی چه گویم ای رفیق
جای گفتن نیست گر گردی رفیق
دیده بی چون را اگر گنگی به خواب
بر سئوالِ کر چسان گوید جواب
حضرت احمد نبی لایزال
ازمحبّت گفتن رمزی با « کمال »
چون از آن می من ز خود بیخود شدم
ناگهان مستانه در نطق آمدم
بشنو از او این زمان آن راز را
تا شناسی حقّ بی انباز ررا
گفت با من : اندرین ملک وجود
جملگی اویست هر بود و نبود
اندرین خانه جز او دیّار نیست
جمله بیکارند و او بیکار نیست
ذاتها ، از ذات او صادرشده
فعل ها ، از فعل او قادر شده
اسم ها ، از او عیان گردیده اند
غیب ها ، از او نهان گردیده اند
هر صفت از اوست اندر هر مکان
که نمایان گشته است از این و آن
الغرض ، هر چیز پیدا و نهان
جلوۀ اویست اندر هر جهان
جلوه اش در کل اشیا ظاهر است
هر کجا که بنگری او حاضر است
حاضر و غائب نباشد غیر دوست
ظاهر و باطن همه انوار اوست
لیس فی الدّارین دیّاری جز او
موی او رویست و روی اوست مو
روی و مویش وحدتست و کثرتست
کثرتش تکرار عین وحدت است
نقطۀ جواله گر شد دائره
این نباشد جزخطای باصره
دائره تکرار عین نقطه هاست
مینماید دائره ، دائر خداست
حق به قرآن از زبان مصطفی
گفته این آیت چه با صدق و صفا :
هر کجا که بنگری روی من است
هر کجا که بگذری کوی من است
باطن استم گر چه دائم ظاهرم
اول استم گر چه دائم آخرم
با همه نیکی نما ای نیک بخت
تا شود آسان برایت کارِ سخت
این همه مخلوق ، مخلوقات اوست
این همه موجود ، موجودات اوست
اندرین نقشه همه نقّاش بین
نقش بندِ جملگی را فاش بین
نقشه ها هر یک برای خود جداست
موجدش نقّاش باشد ، او خداست
هر یکی در نقش خود او واحد است
این نشان یکتائیش را شاهد است
خار و گل از یک شجر پیدا شده
هر یکی از بهر کاری آمده
گل ز بویش میکند خوشبو مشام
خار هم کاری کند در این نظام
گر رود خاری به پایت ای عزیز
چون توئی انسان و شخصی با تمیز
خار را با خار بیرون آوری
خود تو بنما زین حوادث داوری
خار را با گل توانی پاره کرد ؟!
خار را ناچار خاری چاره کرد
هر دو را نقاش فرد مهربان
کرده نقّاشی به شکل این و آن
پس تو عاشق بر گل و بر خار باش
محو و مات جملۀ اسرار باش
بین تو این نقاش را در نقشه ها
تا شوی از رنج بدبینی رها
روز و شب میکن محبت با همه
تا رهی از رنجهای واهمه
عشقِ موجودات مستی آورد
نیستی را سوی هستی آورد
زین سبب فرمود شاه معنوی
در کتاب خویش یعنی مثنوی:
« عاشقم بر لطف و بر قهرش به جِد
این عجب من عاشق این هر دو ضد »
بعد از آن از باده وحدت مدام
میکشی و میشود کارت تمام
لیک بی استاد کارت مشکل است
چونکه او استاد اطوار دل است
راه دل رامیشناسد آن ولی
چون شده نائل به دیدار علی
از ره دل او علی را دیده است
بهر استادی ورا بگزیده است
راه حق را میسپارد بی گمان
در پناه او بمانی در امان
میکشاند او تراتا پیشگاه
تا ببینی خویش را نورِاله
بعد از آن فانی شوی در ذات او
دیدن تو میشود دیدار هو
باز فرمودست آن عالیجناب
این بیان نغز را اندر کتاب :
«چون خدا هرگز نیاید در عیان
نایب حقّند این پیغمبران »
«خود غلط گفتم که نایب یا منوب
گرد و پنداری قبیح آید نه خوب »
این رموز معنوی را ذوالجلال
کرد عیان در شعر این بنده «کمال»