16
« لیلیِ خود بیند و مجنون شود »
من در آتش کی توانم شعر گفت
داستان دلربای مهر گفت
برف دیده در نهاد خویش آب
آمده از آتش عشقش به تاب
چشمه های چشم او گریان شده
تا ز عشق جان خود بریان شده
گشته عاشقبر جمال خویشتن
مانده حیران در کمال خویشتن
چشم بر چشم نگارین دوخته
خویش را در آتش دل سوخته
دلبر خود را گرفته در کنار
سال و ماه و هفته و لیل و نهار
لیک هر دم آتشش افزون شود
لیلی خود بیند و مجنون شود
آب بیند برف را اندر گداز
می کند از بهر او هر لحظه ناز
آب گوید برف را ای حیله گر
حیلۀ خود را ببر جائی دگر
تا تو هستی من چسان پیدا شوم
چون تو اندر عاشقی رسوا شوم
برف گوید آب را ای یار من
ای که دانی جملۀ اسرار من
ای که جمله بود من از بود توست
ای که جسم و جان من موجود توست
رهنمائی کن مرا در این مقام
فضل و جودت را نما بر من تمام
آب گوید تا نکردی جمله آب
نشنوی از من سر موئی جواب
گر توئی ای برف جویای وصال
رو بمیر از خویشتن همچون « کمال »
تا شوی آب و ببینی آب را
تا یکی بینی مه و مهتاب را
بعد از آن هستی ، تو خود ان آبِ آب
هر چه می خواهد دلت از خود بیاب
ساقی و مینا و جام و باده باش
همدل و هم دلبر و دلداده باش
عاشق خود باش و هم معشوق خویش
خالق خود باشو هم مخلوق خویش
این بود جانا زبان حال من
بنگر از اقوام من احوال من
من نمی گویم ز خود این راز را
می نوازد او چنین این ساز را
نغمه ای از خود ندارد ساز من
می زند بر تار دل دمساز من
بشنو از گوش دل این آهنگ را
آب کن از آن ، دلِ چون سنگ را
تار دل از عشق چون گردد ظریف
می نوازد نغمه های بس لطیف
این « کمال » از باده های ناب هو
مرده از خویش و شده زنده به او