شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
« ورود لشکر فاتح اسلام به مدینه طیّبه و زنده شدن » « آن جوان بوسیله رسول اکرم ( ص ) »
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( چهارده معجزه ، از هر معصوم یک معجزه )
8

« ورود لشکر فاتح اسلام به مدینه طیّبه و زنده شدن » « آن جوان بوسیله رسول اکرم ( ص ) »

در مدینه آمدندی آن سپاه
با دلی خُرم به توفیق اِله
پیره زن بشنید از مردم خبر
که سپاه آمد اَبا فتح و ظفر
گشت خوشحال و به استقبال رفت
از پی بگرفتن احوالرفت
چون سپاه احمدی از ره رسید
پیره زن فرزند را آنجا ندید
جمله میگفتند پیش مصطفی است
لاجرم همراه شاه اولیاست
چون رسول اللّه فرمودی نزول
پیره زن آمد به نزدیک رسول
گفت : نور دیده فرزندم کجاست ؟
فکر میکردم که همراه شماست
گفت : پیغمبر به او کای پیرزن
رفتنی هستیم ما از مرد و زن
او بدست کافران گشته شهید
چون شنید این گفته فریادی کشید
بر زمین افتاده و بیهوش شد
چون شراب کهنه ای بی جوش شد
بعد چندی همچنان دیوانگان
از زمین برخاست با آه و فغان
گفت : من از دست ندهم دامنت
تا امانت را کنی رد با منت
حضرتش را سوخت دل گریان شد او
جمله لشکر شد به گریه روبرو
دست خود برداشت حضرت بر دعا
کی خداوند علی مرتضی
گفت : یا اللّه ، واجب اَلوُجُود
جود کن بر ما از آن دریای جود
ای خداوند رئوف مهربان
زنده گردان این جوان را در زمان
ذمّه ام را زین امانت پاک کن
پیره زن را سرخوش و چالاک کن
سر برهنه شد به سجده ناگهان
از دعایش زنده گردید آن جوان
اسبی آنجا دید و گردید او سوار
پیش پیغمبر بیامد جان نثار
خویش را انداخت آنگه بر زمین
میزدی بر پای آن حضرت جبین
پیره زن فرزند خود را چون بدید
خرّم و مسرور شد از این نوید
عذرخواهی مینمود از آن جناب
که ببخشا بر فقیری دل کباب
بعد از آن حضرت بفرمود : ای پسر
نقل کن زانجا و ما را ده خبر