شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
«قصیده راز و نیاز با حضرت مهدی سلام الله علیه»
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( چهارده معجزه ، از هر معصوم یک معجزه )
11

«قصیده راز و نیاز با حضرت مهدی سلام الله علیه»

مهدیا در دل ما جلوه کنان آمده ای
گرچه بی نام و نشانی به نشان آمده ای
خیر مقدم که به میخانه رندان جهان
لطف کردی و در این دور و زمان آمده ای
با شرابی که بهمیخانه چشمت داری
بهر مدهوشی هر پیر و جوان آمده ای
زان دو زلفین مجعّد که به رخ ریخته ای
از پی بستن دست همگان آمده ای
فرصتت باد که از ابرو و مژگان سیاه
بهر قتل همه با تیر و کمان آمده ای
تو به آن فلفل خال سیه زیبایت
مرکز دائرۀ کُون ومکان آمده ای
کس چه داندکه تو با قامت سرو نازت
در گلستان دلم گام زنان آمده ای
گر زنی خنده تو بر گریۀ من میدانم
نو بهاری تو که در فصل خزان آمده ای
تو،به ما هر چه کنی ای بت طنّاز رواست
چونکه از جانب حق ، جان جهان آمده ای
دانم این وحدت و کثرت بوداین بود و نمود
پس تو یکتائی و هم این و هم آن آمده ای
غیرتت غیر تو نگذاشته اندر دو جهان
خود تو در صورت هر خرد و کلان آمده ای
چون تو دریائی و هم قطره که عین دریاست
از ازل تا به ابد موج زنان آمده ای
اندرین وحدت حق غیر تو دیّاری کو؟
تا بگویم که تو در شکل فلان آمده ای
هر چه را مینگرم عین ترا میبینم
ای که از عین نهان عین عیان آمده ای
ای که پیدا و نهانی ،صنما باما گو؟
این چه سرّیست که پیدا و نهان آمده ای
ای طبیب ازلی دیده « کمال » از ره دل
بیگمان بهر دل خسته دلان آمده ای