شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
« مختصری از بیوگرافی ساکی منی گوتم با لقب بُده ( بودا ) »
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( حضرت علی و پیغمبران )
15

« مختصری از بیوگرافی ساکی منی گوتم با لقب بُده ( بودا ) »

« ساکی منی گوتِم » که اهل هند بُد
کُنیتش بعداً به نام بُده شد
هندوان گویند او پیغمبر است
عده ای را رهنما و رهبر است
« سد هودن » میبُد نام باب او
بود او خود راجه « کپل وستو »
ششصد و شصت و سه از میلاد بود
که تولّد یافت او نیکو وجود
هفتمین روز توّلد مادرش
« مایادیوی » مُرد و رفتی از برش
اشتیاقی داشت دائم آن پدر
که شود جنگی و عالِم این پسر
هم شود دانش پژوه اندر علوم
هم بود واقف همیشه در رسوم
او نمی کردی دریغ از پور خویش
خواست تا او را کند دستور خویش
علم جنگ و علم کشور ، علم دین
علم کف بینی ، نجوم و غیر از این
آنچه لازم با پسر آموختند
آتشی در قلب او افروختند
چون ( مهاتما بُده ) خود از کودکیش
عشق می ورزید برآئین و کیش
بود از تفریحات بیجا او به دور
دور از مخلوق و می بودی فکور
بود او در فکر مرگ و زندگی
تا بیابد افتخار بندگی
او درون دل نمودی جستجو
تا به ویرانه بیاید گنج هو
گفت دنیا خانه ای از محنت است
دل بدین دنیا نباید هیج بست
بود ناراحت پدر زین گفتگو
بهر چاره می نمود او جستجو
ساخت کاخی معتبر بهر پسر
تا نگردد آن پسر خود در به در
کرد آنجا را مهیّا چون بهشت
آنچه بهر عیش بود آنجا بِهِشت
دختران و هم زنان ماه رو
تا به او گردند اندر گفتگو
پسرانی همچنان قرص قمر
تا گذارندی به روی او اثر
جملگی در خدمت و رامشگری
دلخوش و طنّاز اندر دلبری
نقشه های این پدر همچون سراب
بود در نزد پسر نقشی بر آب
اندر او این نقشه تأثیری نداشت
پس به کار خویش تأخیری نداشت
چون پدر زینها ندیدی فایده
بهر پور خود نهاد این قائده
سنّ هجده ساله دامادش نمود
در خیال خویش آزادش نمود
شاهزادۀ نام او « یا شودهرا»
بهر او بگرفت با ناز و ادا
بهر او شاهانه عیشی جور کرد
عده ای در کار او مأمور کرد
آن مهاتما ( بُده ) بعد از ازدواج
با کسی نا کرد او هیچ امتزاج
مثل قبلش تک رو و درویش بود
دائماً مستانه اندر خویش بود
بعد چندی آمد او را یک پسر
نام او « راهول » بنمودی پدر
باز تغییری به حال او نشد
نقص هم اندر کمال او نشد
بی علاقه بُد به دنیا مثل پیش
بلکه می گفتی همه از پیشبیش
جمله این دنیا چو جسم فانی است
روح من البته دائم باقی است
نعمت دنیا ندارد ارزشی
از خدا میخواه خود آمرزشی
چونکه عمرش بیست شد با هشت سال
رفت او اندر پی کسب کمال
ترک دنیاکرد و در نیمه شبی
گشت جاری بر لبانش یا ربی
ترک کردی پس زن و فرزند را
کرد محکم با خدا پیوند را
پس به جست و جوی مطلوبش نشست
در دل خود جمله بتها را شکست
رفت نزد عالمان دین پناه
تا دهد تشخیص او ره را ز چاه
لیک فتحی بهر او او زینها نشد
چشم قلبش کاملاً بینا نشد
راه جنگل را نمود او اختیار
تا بجوید در درون خویش یار
پس ده و دو سال در جنگل نشست
در عبادت بر خدا برداشت دست
از هوی و از هوس چون کشته شد
اشک او با خون دل آغشته شد
تقویت می کرد روح خویش را
تا بیابد رتبۀ درویش را
گشت لاغر ماند تنها استخوان
روز و شب از عشق بودی نوحه خوان
باز درمان از پی دردش نیافت
او ز جائی ، جای دیگر می شتافت
پس در آن جنگل به توفیق خدا
رفت در جائی که نامش بُد « گیا »
رفت در زیر درختی با صفا
« بِرّه » بُد نام درخت ای با وفا
باز مشغول ریاضت گشت او
بهر حق در خویش کردی جستجو
چون گذشتی مدّت پنجاه روز
ناگهان نوری که بُد گیتی فروز
گشت مستولیبه قلب پاک او
شد خدابین دیدۀ ادراک او
او پس ازآن خود به آرامش رسید
نوبت آزادی و رامش رسید
گشت معلومش به توفیق خدا
از اسارت می شود انسان رها
« ساکی منی گوتِم » بعد از این نجات
( بُده ) خواندی خویش را آن خوش صفات
خلق را کردی پس از آن رهبری
جمله را آموخت راه سروری
پنج سالی و چهل آن دل ستان
کرد گردش در همه هندوستان
دائماً میبود باعون خدا
مردمان را پیشوا و رهنما
در نتیجه عده ای ازراجه ها
پیرو او شد به توفیق خدا
بعد از آن برگشت او اندر وطن
« کپل وستو » گشت از او پر سخن
چون پدر با همسر و فرزند او
جملگی گشتند با او روبرو
دولت و هم سایرین مردمان
همگی گشتند با او مهربان
پیرویش گشتند از روی یقین
تا بیاموزد به آنان راه دین