شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
« آقای سید محمّد مختاری که رسالۀ ایلیا را در برخوردش را با آقای حکیم سیالوتی پیدا می کند »
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( حضرت علی و پیغمبران )
12

« آقای سید محمّد مختاری که رسالۀ ایلیا را در برخوردش را با آقای حکیم سیالوتی پیدا می کند »

از محمّد سیّد مختاری است
این روایت که زِهَر کِذب
گفت : در کلکته از هندوستان
من به یک بتخانه ای گشتم روان
مبلغی پول اندر آنجا یافتم
پس به اعلامش همی پرداختم
در نتیجه ماندم آنجا آشنا
با جوانمردی به توفیق خدا
دین هندو داشتی آن نازنین
بود نام و کنیه اش هم دال و سین
از ریاضت نفس خود را کُشته بود
بذز خوبی بهر خود او کِشته بود
چند روزی گفتگوها داشتیم
در دل هم تخم الفت کاشتیم
کرد او دعوت مرا در خانه اش
پس برفتم خویش در کاشانه اش
کاملاً از من پذیرائی نمود
بین ما آمد مودّت در وجود
گفت : چندیپیش مرده همسرش
می کند او زندگی با دخترش
بادو طفل خردسال دیگری
بعد از آن زن نیست او را همسری
سن دختر هست یک افزون ز سی
غیر من دیگر ندارد مونسی
هست نام کُنیت او شین و یا
شوهرش مرده پس از آن با وفا
طبق دین ما نباید دختری
ازدواج از نو کند با شوهری
چون شنیدم گفته هایش مو به مو
بی تأمّل آمدم در گفتگو
زین روشکردم به نرمی انتقاد
تا نمایم مب به او راه رشاد
گفتمش : پیغمبر ما مصطفی
سرور و استاد کل انبیا
او به شوهر مردگان کردی نکاح
تا بیاموزد به ما راه فلاح کنجکاوانه نگه
چون شنید این نکته از من شین و یا
کردی به ما
ساعت ، آن شب چونکه اندر ده رسید
دو نفر از دوستانش شد پدید
هر سه تن با معذرت پیش آمدند
بهر کار واجبی بیرون شدند
می نوشتم ماجرا در دفترم
تا تمام گفته ها با خود برم
ناگهان دیدم که بانو « شین و یا »
ایستاده پیش روی من به پا
با لباسی فاخر وبس دلنشین
پیش روی من نشسته بر زمین
خویش را هم کاملاً آراسته
وصل من را از دل و جان خواسته
او به رسم و احترامات هُنود
پیش من تععظیم و تکریمی نمود
بعد با من گفت آن دخت خجول :
کرده در تو روح او تاری حلول
زین سبب دارم به تو من اشتیاق
لمس کن قلبم رها ساز از فراق
ورنه این قلبم شود از تن جدا
می شوی آنگاه مسئول خدا
پاسخش گفتم : که ای دلداده یار
کی اجازه داده ما را کردگار
کار نامشروع را اجرا کنیم
در دو دنیا خویش را رسوا کنیم
من چو بودم گرم اندر گفتگو
گریه را سر داد او با های و هو
مضطرب گشتم من از این رویداد
دور کردم خویش را از این فساد
گفتمش : منمی روم زینجا برون
چون پدر برگشت آیم اندرون
رفتم و رجعت نمودم همچنین
بود در خانه دوباره « دال و سین »
کرد استقبال من از پیش بیش
در برم بگرفت همچون جان خویش
از مقالش فهم کردم دخترک
جمله را گفته به او بی کمترک
پس بهمن گفتا ز روی اعتماد
من به تو دارم کنون بس اعتقاد
اندکی از نور الهامات خویش
لطف فرما بر من زار و پریش
گفتمش : من هستمی ای با وفا
بنده ای از بندگان مصطفی ( ص )
پس چرا اکنون مسلمان نیستی ؟
تابع آن مذهب هندوستی ؟
گفت با من : نیست دین مسلمین
پیش من ای مرد حق کاملترین
هست این دین پیش من بس نارسا
چونکه این ثابت شدستی پیش ما
پاره ای از این مسائل ذکر کرد
انتقادی عالی و با فکر کرد
اندرین مورد به حق ، حق داشت او
حنفی مذهب بُدشدر گفتگو
او گمان می کرد اسلام است این
حنفی مذهب بود دین مبین
من بیان کردم براو اسلام را
بُردمی من از دلش آرام را
گفتمش : بس شیعۀ اثنی عشر
هست از اسلامِ اصلی با خبر
او بفهمیدی که کرده اشتباه
چاه را بگزیده بُد در جای راه
لحظه ای در فکر رفت آن نازنین
سر برآورد و به من فرمود این :
تاکنون نا گشته ام من روبرو
با کسی که باشد همچون تو نکو
کاین چنین دلدادۀ دین است و بس
روز و شبدر فکر آئین است و بس
من کنون گویم به تو رازی مگو
تا شوی تشویق اندر جستجو
گفتم : از لطف تو می گویم سپاس
چونکه هستی طرفه مردی حق شناس
گفت بعداً : آن علی و آل او
که تو داری دائماً در گفتگو
گفته ای با من که معصومند و پاک
سینه ات از عشق آنها هست چاک
نیستی هرگز تو از ایشان جدا
چونکه ایشانند انوار خدا
غیر از ایشان دین حق اسلام نیست
غاصبان را از خدا اکرام نیست
مرد هندو بعد از آنگفتا به من :
می کنم از بهر تو کوته سخن
در کتاب دینی ما از قدیم
آمده وصف علی مردی شهیم
ذکر او با پیغمبر آخِرزمان
گشته ظاهر از خدای مهربان
بعضی از پیغمبران نامدار
پیشگوئی کرده از آن شهسوار
که به خانۀ حق تولّد می شود
گوی سبقت از همه او می برد
گفتم او را : آن کتب اندر کجاست ؟
که برلی من بس آنها پر بهاست
گفت : آنها نیست اندر دسترس
بهر هر شخص فضول بوالهوس
گفتمش : تو اهل دید و بینشی
بهرمند از جلوه های دانشی
پس بنابر گفته خود از یقین
بایدی باشی جزء مسلمین
پاسخش این بود با من : که هنوز
اعتقادم نیستی روشن چو روز
کاین محمد باشدی آن مصطفی
وین علی هم باشدی آن مررتضی
بعد از آن بودم من اندر جستجو
تا بیابم حاصلی زان گفتگو
پس زاهل فن همی کردم سئوال
تا بیابم پاسخی بر حسب حال
می گرفتم من تماسی با هُنود
تا بدانم گفت « دال و سین » چه بود
عاقبت در شهر کشمیر آمدم
در کتب خانه بسی جویا شدم
یک رساله بُد به نام « ایلیا »
یافتم آنجا به توفیق خدا
خط اردو بود خط آن کتاب
شد مرا الطاف یزدان فتح باب
گمشدۀ خود را در آنجا یافتم
بعد از آن بر ترجمَش پرداختم
چشم دارم از خداوند و رسول
خدمت من را نمایندی قبول
این ذخیرۀ من شود گاه ممات
گیرم از دست علی جام نجات
این همه شرح دل و دلداری است
از محمّد سیّد مختارّی است
پس به نظم آورده آن را نک « کمال »
بو که بپذیرد خدای ذوالجلال