« چهار غلام سیاهی که بوسیله اعجاز چها معصوم ( ع ) صورتشان سفید شد »
14
« چهار غلام سیاهی که بوسیله اعجاز چها معصوم ( ع ) صورتشان سفید شد »
هر که تقوی پیشه کرد ای مرد دین
رست از شک او یافت نور یقین
آیه تقوی ز حق کردی نزول
بر دل پاک محمّد آن رسول
بود دربارۀ بلال پاکدل
که برون بود او ز ثقل آب و گِل
همچنین قنبر غلام مرتضی
که بود شأنش برون از درک ما
بود او چون عاشق و بندۀ علی
هست نور چشم هر اهل دلی
رنگ لقمان گر چه میبودی سیاه
بود بیشک بنده خاص اِله
بود او الحق حکیمی خوش سخن
رسته بود از لافهای ما و من
عاشق حق چه سفید و چه سیاه
روز و شب دارد به روی حق نگاه
چهار تن شخص سیاه پر امید
یافته از معجزه روئی سفید
اولی زعجاز دست مصطفی
دومی از دستهای مرتضی
سومی از لطف وجود مصطفی
چهارمین کس از شهید کربلا
اولاً : میرفت احمد سوی شام
گشت آب غافله ناگه تمام
در مضیقۀ آب بودندی همه
بینشان از تشنگی شد همهمه
مصطفی فرمود خود با چند کس :
تیری اندازید پس در تیر رس
پشت تلّی یک غلامی بی فتور
هست با یک راویه اندر عبور
راویۀ او هست مالامال آب
آوریدش پیش من نک با شتاب
عده ای کردند امرش امتثال
آب شد حاضر بدون قیل و قال
جملگیشان با تمام اشتران
آب نوشیدند و بِه شد حالشان
زمزمه میکرد با خود آن غلام
از چه آب راویه ناشد تمام
پیش خود گفت او : محمّد ساحر است
کاین چنین در کارهایش ماهر است
حضرتش خواندی ضمیرش را ز دل
گفت او را : کای اسیر آب و گل
سر به بالا کن به بین که از سما
آب جاری گشته از لطف خدا
دید آب از آسمان تا بر زمین
متصّل با راویه گشته چنین
با تواضع گفت : یا خیر الانام
توبه دارد از خیال کج غلام
پس ز دست پاکِ آن قبلۀ امید
صورت آن روسیه گشته سفید
بارالاها حقِّ ذات مصطفی
میکن از لطف و کرم رحمی به ما
این دل تاریک ما را کن سفید
از درت ما را نران تو ناامید
از شراب وحدت آن پاکدین
مست کن ما را و کن اهل یقین
قلب ما را کن ز عشقش پر ز نور
تا فدای او شویم اندر سرور
سر به کف جان را نثار او کنیم
ذوقها اندر کنار او کنیم
ثانیاً : در جنگ صفین یک غلام
از معاویه که بُد نطفۀ حرام
شد به میدان آن غلام بی حیا
سبّ حیدر کرد و گفت او ناسزا
پس غلام خوب عثمان این بدید
گفت ملعون ناسزا ، او آن شنید
رفت در میدان غلامی با غلام
کار او را کرد از تیغش تمام
پس بیامد در حضور مرتضی
چونکه بود اندر دلش حبّ خدا
روی خود مالید بر پای علی
کرد مولائی به مولی همدلی
پس علی بر صورتش دستی کشید
قیرگون رویش بشد در دم سفید
یا علی جانم فدای غیرتت
یا علی گویم ثنای همتت
یا علی ای ناظر اندر هر مکان
یا علی ای حاضر اندر هر زمان
یا علی ای جلوه گاه کبریا
یا علی ای حامی دین خدا
یا علی ای بانی کَون و مکان
یا علی ای حامی درماندگان
یا علی ای گوهر دریای حق
یا علی ای دائماً جویای حق
یا علی ای ناجی پیغمبران
یا علی ای هادی گمگشتگان
یا علی ای عاشق مست خدا
یا علی ای ای دست تو دست خدا
یا علی ای قبلگاه عاشقین
یا علی ای جلوگاه عارفین
یا علی ای مخرب لات و منات
یا علی ای مظهر ذات و صفات
یا علی ای چشم تو چشم خدا
یا علی ای خشم تو خشم خدا
یا علی ای متّکای انبیا
یا علی ای مقتدای اولیا
یا علی ای شوهر بیوه زنان
یا علی ای گوهر دریای جان
یا علی ای ساقی مستان حق
یا علی ای رهبر مردان حق
یا علی ایای رهنمای واصلین
یا علی ای دلربای سالکین
یا علی ما را کنون فریاد رس
نیست چون فریادرس ، غیر از تو کس
یا علی هر درد را نامت دوا
پس مریضان را بده اکنون شفا
یا علی ای ملتجای مذنبین
یا علی ای ماوراء ماء و طین
ثالثاً : روزی جناب مجتبی
بُد سواره در یکی از راهها
بر غلامی کرد آن حضرت گذر
بود افلیج آن غلام دربه در
تازیانه از کف آن نازنین
ناگهان افتاد در روی زمین
با خبر شد چون غلام از ماجرا
در دل خود روی کردی بر خدا
گفت : یا رب گر مرا بُد دست و پا
می نمودم خدمتی بهر خدا
می ربودم تازیانه از زمین
می نهادم در کف سلطان دین
از ضمیرش گشت آگه مجتبی
پس بفرمودی به دستور خدا
قُم صَحِیاً ای غلام با صفا
راه رو سالم ، به پیش من بیا
از دم گرم جناب مجتبی
یافت درمان آن غلام با وفا
سالماً برخواست او آناً زجا
بعدِ شکر و سجده و حمد خدا
تازیانه داد بر دست حسن
آن غلام با خدای ممتحن
مجتبی دستی به روی او کشید
صورتش گردید زان معجز سفید
بارالاها حقّ حلم مجتبی
حاجت ما را ز لطفت کن روا
جمله را آرامشی میکن عطا
تا رها گردیم از نفس و هوی
از دل ما این سیاهی دور کن
جملگی را تا ابد مسرور کن
مست کن ما را ز جام معرفت
هست کن ما را به نور معرفت
جرعه ای از بادۀ عَذب وصال
از عنایت ریز در کام « کمال »
تا شود مست و غزلخوانی
بر در میخانه دربانی کند
اندر آنجا جان خود سازد فدا
در درون خویشتن بیند خدا
رابعاً : بود آن غلام کربلا
که شهادت یافت در راه خدا
در زیارت گفت او را هر امام
بِاَبی اَنتَ وَ اُمِّی ای غلام
من غلامش گفتم و کردم خطا
خواجه است او میکند ما را عطا
از هزار آزاد او والاتر است
دیگران کهتر ولی او مهتر است
چون شده او در ره جانان شهید
رویش از دست حسین گشته سفید
در مصیبت نامه ها آورده اند
وصف ها دربارۀ او کرده اند
چون در آن صحرا بدیدی آن غلام
یکّه و تنها و تشنه شد امام
جملۀ یاران او کشته شدند
پس به خون خویش آغشته شدند
خون در اعضایش همی در جوش شد
نیش خنجر بهر او چون نوش شد
با ادب آمد به نزدیک حسین
گفت : ای عرش خدا را زیب و زین
ای که هستی از خدا رَبُّ العِباد
میدهی اِذنم روم اندر جهاد
حضرتش فرمود او را : کای غلام
میکنند امروز کارم را تمام
تو برو زینجا و خود آزاد باش
هر کجا خواهی برو دلشاد باش
گفت : داری تو به من حقّ نمک
اذن ده تا من کنم با تو کمک
من به دل دارم بسی غمخواریت
بر ندارم دست خود از یاریت
باز آن سلطان دین اذنش نداد
تا پی کارش رود با قلب شاد
گفت : بیعت از تو من برداشتم
پیش فرزندم علی بگذاشتم
پس غلامش گفت : چون رنگم سیاست
حاجتم اینگونه پیشت نارواست !؟
میشمارندم همه خلقان حقیر
این بگفت و ناله کرد او چون نفیر
پس غلام با وفا با شور و شِین
از ره دل گفت : یا مولا حسین
ملتجی گشت و سپس خاموش شد
بحر اکرام حسین در جوش شد
گفت پیش سیّد سجّاد شو
گر دهد اذنت تو در میدان برو
آن غلام بس وفادار سیاه
نزد بیمار آمد اندر خیمگاه
با تحیّت با سلام عِندَ الوُرُود
بوسه ای بر پای آن حضرت نمود
گفت : بابت یکه و تنها شده
زشق حق او بی من و بی ما شده
گفت : با او از محبّت آن امام
تو چه خواهی از من ای نیکو غلام
گفت : بابت نک غریب است و وحید
عاشقانش جملگی گشته شهید
اذن فرما تا روم اندر جهاد
حضرتش از جود خود اذنش بداد
شد مسلح آن غلام اندر سلاح
داشت در کف جان خود بهر فلاح
حضرت سجّاد کردش آفرین
خیر او را خواست از خلّاقِ دین
پس بفرمودی : علیلم ای غلام
ورنه میرفتم به یاری ای امام
نیست بر من هیچ تکلیف جهاد
بهر ما حق این چنین قانون نهاد
پس سوار اسب گردید آن غلام
نعره زد چون شیر در پشت خیام
کای خوانین حرم رفتم به جنگ
کافران را میکشم من بیدرنگ
گر کنید این بندۀ خود را حلال
میچشد از دست حق ، جام وصال
اهل بیت عفت و عصمت تمام
گریه می کردند از بهر غلام
خویش را بر قلب لشکر زد چو شیر
عده ای را کشت آن مرد دلیر
در رجز میگفت این مرد سیاه :
کافران را میکنم اکنون تباه
بانگ زد سجّاد کای زینب بیا
خیمه را بالا بزن بهر خدا
تا ببینم جنگِ آن والا غلام
در ره معشوق خود یعنی امام
زینب از چشمان خود اشکی فشاند
حضرت سجّاد را جائی نشاند
دید آن حضرت آن سیاه بس عشیق
جان نثاری میکند بهر رفیق
همچو حیدر عاشقانه گاه جنگ
کافران را میبُرد سر بیدرنگ
نور حق میدید چون از روی او
آفرین میکرد بر بازوی او
تشنگی چون چیره گشتی بر غلام
شد شهید و گشت کار او تمام
اوفتاد از اسب چون آن نور عین
بانگ زد از عشق و گفتی : یا حسین
حضرتش آمد سرش دامن گرفت
گِرد مه را گوئیا گردن گرفت
با ادب میگفت آندم : یا حسین
من سیاهم یا مُنیر عالَمین
حیف باشد رأس من بر دامنت
وه چه لطفی هست اکنون با منت
حضرت آندم در رخش دستی کشید
صورتش گردید زیبا و سفید
بوی عطری گشت ساطع زان سیاه
بود بویش از گلستان اِله
گشت خونش با شهیدان چون عجین
رفت در ما فوق فردوس برین
پس بنوشید آن غلام با کمال
در شهادت شربت از جام وصال
یا حسین ما عبد درگاه توایم
با گنهکاری هوا خواه توایم
سوی ما گر تو نمائی یک نظر
میرهیم از لطف حقاز هر خطر
پس بسوی ما بیفکن یک نگاه
تا به بخشد جمله را لطف اِله
دست کش بر این سیه روئی ما
تا گناهان ریزد از جود خدا
هم به دنیا هم به عقبی دستگیر
ایکه هستی در شفاعت بی نظیر
از کرم ده جمله مرضا را شفا
چونکه رأی تو بود رأی خدا
یا حسین ما را رهان از مشکلات
از کمندِ آن شیاطین ده نجات
قلب ما را پر ز عشق و نور کن
در دو دنیا جمله را مسرور کن
یا حسین دائم « کمال » بی نوا
هست مست از بادۀ عشق شما
گر که بنمائید او را مست تر
فرق نگذارد میان خشک و تر
غرق گردد او به دریای جنون
فاش سازد رازهای کاف و نون
ناگهان در خویشتن یابد کمال
خویشتن بر خویشتن یابد وصال