954
یافتم دل را مجال خویشتن
عاشقم چون بر جمال خویشتن
می نخواهم جز وصال خویشتن
از زبان بی زبان کائنات
نشنوم غیر از مقال خویشتن
نیک ، پی بردم به احوال جهان
تا که بردم پی به حال خویشتن
چون شدم تسلیم خصلت های خلق
جمله را دیدم خصال خویشتن
چون نظر کردم بروی مهوشان
دیدم آنجا خط و خال خویشتن
یافتم در جسم ذرّات جهان
جان پاک بی مثال خویشتن
گشتم از غنج و دلال گلرخان
کشتۀ غنج و دلال خویشتن
چیدم از بستان عالم دم به دم
میوۀ عشق نهال خویشتن
وحدتم را کثرتی آمد محال
گشتم عاشق بر محال خویشتن
هر دو عالم را مجال من نبود
یافتم دل را مجال خویشتن
سوختم پروانه وش در عاشقی
از شعاع خویش بال خویشتن
از وجود خوود نمودم سایه ها
جلوه کردم در ظلال خویشتن
گاه گشتم بدرو گه گشتم هلال
بدر گشتم در هلال خویشتن
دیدم آنجا نیست نقصی جز « کمال »
چون رسیدم در کمال خویشتن