952
بنگر که دلبر من با خنجری در آنجاست
یک ماه رو به بینی در آفتاب پیداست
کاندر صفای رویش صد جان و دل هویداست
خورشید روی خوبش گر بر دلی بتابد
آن دل ز شور و شوقش تا روز حشر شیداست
سلطان عشق آن شه گر بر دلی علم زد
عقل ضعیف آن جادر پیش عشق رسواست
هر جا ز صاحب دل ، دل گمشده در عالم
آن دل طپیده در خون در بند آن دل آراست
هر جا که خسته ای را در خون فتاده دیدی
بنگر که دلبر من ، با خنجری در آنجاست
آن کس که در دو عالم یک لحظه ای نگنجد
اندر دلی شکسته او را همیشه مأواست
گر حسن روی او را یک لحظه کس به بیند
زان پس دگر نگوید حور بهشت زیباست
در بیخودی و مستی ، دیدم به چشم باطن
مست شراب وحدت بر قتل خود مهیاست
آن شاه را که مردم در غیر خویش جویند
اینک « کمال » او را در قلب خویش جویاست