948
آفرین بر قلم حق که چنین نقش کشید
هر کسی زلف تو ای ماه سیه موی بدید
قامتش چون خم گیسوی تو از عشق خمید
هر که شد مشتری عشق تو در کشور حسن
رنج و درد و الم از بهر تن خویش خرید
آن که در مکتب عشق تو نهادست قدم
به جز از درس محبت ز معلم نشیند
تا خط و خال و لب لعل تو دیدم گفتم
آفرین بر قلم حق که چنین نقش کشید
تا مرا بر مژه و ابرویت افتاد نظر
زان کمان تیر به قلب من مجروح رسید
آمدی چون ز درم بی خبر ای چشمۀ نور
ناگه از مشرق دل پرتو خورشید دمید
مست و مدهوش تو گشته ز ازل تا به ابد
هر که یک جرعه ز پیمانه عشق تو چشید
از غم عشق تو فریاد زنان گفت ( کمال )
مرغ روحم صنما از قفس جسم پرید