شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
در مولود مسعود حضرت بقیّة الله سلام الله علیه
حاج کمال مشکسار
حاج کمال مشکسار( قصیده ها )
67

در مولود مسعود حضرت بقیّة الله سلام الله علیه

بیار باده که جان مست روی جانان شد
ز شوق روی گلی مرغ دل غزلخوان شد
شراب لعل بزد خنده ای به روی قدح
دمی که دیدۀ مینای باده گریان شد
دلی که صاف چو آئینه گشت از می ناب
جمال دلکش ساقی در آن نمایان شد
خوش آن دلی که ز شوق شراب آن ساقی
چنان بسوخت که همچون کباب بریان شد
چو ساقی ازلی جام می بدست گرفت
زمان خوش دلی جمله می پرستان شد
ز جام عارض او باده خورد عاشق مست
که بی خودانه به میخانه بهر درمان شد
جمال دلکش ساقی ز جام دل پیداست
کی آفتاب ز انوار خویش پنهان شد
هر آن که از خم توحید یار باده کشید
ز خویش رفت و دلش جلوه گاه یزدان شد
خمار خمر محبت ز دست نور خدا
کشید باده و از جان و دل مسلمان شد
ندانم آن بت ساقی به جام خویش چه داشت
که هر که خورد ز رزق و ریا پشیمان شد
بگو به زاهد سالوس منع باده مکن
ز جام باده مرا فتح علم آسان شد
هزارعاشق افتاده دل پریشانست
از آن زمان که برخ زلف او پریشان شد
چو شمس طلعت جانان ز دل پدید آمد
ز پرتو رخ او مهر و ماه تابان شد
کسی که دید ز دل حسن روی لیلی ما
ز سوی عشق چو مجنون همیشه نالان شد
هر آن که شمع صفت گریه کرد و سوخت ز عشق
چو غنچه از دم پیک نسیم خندان شد
ز جام عارض خود مهوشان بزم ازل
دهند بادۀ گلگون که نیم شعبان شد
ظهور کرد در عالم ظهور نور خدا
ز پرتوش دو جهان پر ز روح و ریحان شد
به جمله خلق عوالم زداور بی چون
ز مولدش کرم لطف و جود و احسان شد
چو شمس چهره او جلوه کرد و شد ظاهر
ظهور نور خداوند حی سبحان شد
اگر چه روی شریفش ظهور قرآنست
ولی ز نطق و بیانش بروز قرآن شد
چو ایزد از کرم خویش میزبانی کرد
دو کون بر سر خوانش همیشه مهمان شد
اگر چه علت ایجاد خلق بود مدام
ولی به نیمۀ شعبان رخش نمایان شد
چه گونه و هم به درگاه او بَرد راهی
شهی که بر در او جبرئیل دربان شد
به روز ذر که نگارم به رخ تجلی کرد
هر آن که عاشق او گشت عین انسان شد
ظهور زلف و رخش قصۀ شقیّ و سعید
هر آنچه خواست دی امروز بی گمان آن شد
سعید عاشق و جانباز و منکر است شقی
شقی مقیم جهیم و سعید فرقان شد
شقی در آینه کی دید غیر روی سیاه
چو دیدروی خود از خویشتن گریزان شد
ولی سعید به مرآت دل نظر چون کرد
جمال دلبر خود را به دید و حیران شد
سعید روز ازل بسته بود پیمانی
کشید باده عشق و فدای پیمان شد
خوش آن کسی که ز دست شریف آن ساقی
کشید باده و از نفس خویش قربان شد
گمان مبر که بود حضرتش ز ما غائب
به چشم کوردلان غائب از بدن جان شد
که گفته است منیری ز نور پنهان است ؟
چگونه شعله فراری زنار سوزان شد ؟
جمال یار ندارد نقاب بر رخ خویش
حجاب دیدۀ ادراک ترک فرمان شد
ز دوستان نبود هرگز آن پری پنهان
ز دشمنان خدا در حجاب این سان شد
ندید مدعی بد گهر جمالش را
هر آن که دید جمالش بسان لالان شد
کسی که سوخت وجودش ز شمع عارض او
چو شمع بر سر ایمان خویش لرزان شد
چو اوست مظهر اوصاف کردگار غفور
ز جود خالق بخشنده عین غفران شد
نظر ز مهر و عطوفت چو کرد بر آدم
ز خود برست و منزه ز لوث عصیان شد
چو او به گوشۀ ابرو اشاره ای فرمود
نجات نوح نبی از بلای طوفان شد
ندانم از لب شیرین به گوش نار چه گفت
که بر خلیل چنان آتشی گلستان شد
عصای موسی عمران ز جوش غیرت او
برای ذلت فرعون دون چو ثعبان شد
مسیح از دم جان بخش یاردلکش ما
ز دار یافت نجات و به سوی کیوان شد
به جنب دوستیش هر گناه ناچیز است
بدون دوستیش هر ثواب خسران شد
بگو به جاهل بی دل ز خویش حکم مکن
هر آن که حکم ز خود کرد اهل نیران شد
کسی که تکیه گهش عقل ناقص خویش است
به جهل خود همه دم تا ابد به زندان شد
برای شیعه چرا باب علم مسدود است
که قلب شیعۀ او عین عرش رحمن شد
به آیت ازلی شک و ظن مبر هرگز
که شک و شبهه نمودن ز کار شیطان شد
بگو به منکردجال چشم بیهده گو
ولی وقت چه سان مرد کور نادان شد
ولی وقت رخ تابناک یزدانست
که ملک حشمت او برتر از سلیمان شد
چرا تو عشق نورزی به شاهکار خدا
که در شریعت حق حب دوست ایمان شد
چو امتحان خداوندگار پیش آمد
بنزد بیخردان ، دین اساس دکان شد
اساس دین که بنایش ز نور یکرنگی است
به زعم کوردلان چون لباس الوان شد
ولیک غافل از آنند کز خدای حکیم
جمال مهدی دین هر زمان فروزان شد
ولی اعظم حق مرد بی سر و پا نیست
ولی اعظم حق پورشاه مردان شد
جمال مهدی دین آیتی است ربّانی
که از شعاع جمالش دوکون جنبان شد
خوش آن کسی که جمالش به چشم دل دید است
خوش آن سری که به پایش چو گوی غلطان شد
هر آن که بندۀ او گشت از سر اخلاص
خلاص شد ز خود و بر دوکون سلطان شد
ز تنگنای طبیعت برست و با دل خوش
در آسمان حقیقت چو مرغ پران شد
کشید جام شراباً طهور از ره دل
به راه آل محمّد ( ص ) همیشه پویان شد
هزار شکر که از فضل ایزد منان
( کمال ) از غم عشقش چنین سخندان شد