75
شمارهٔ ۷۴۳
سحر خروش کنان بر درت گذر کردیم
ز حال خود سگ کوی ترا خبر کردیم
میان ما و سگانت خصومتی گر بود
بر آستان نو دوشینه سر به سر کردیم
رخی که بود برابر به خاک ره ما را
ز کیمیای غمت کار او چو زر کردیم
اگرچه شمع به روی تو خیرگیها کرد
به بینی که بر سر جمعش چه گونه بر کردیم
زمشک دردسر افزاید و ز زلف تو ما
به بینی که بر سر جمعش چه گونه بر کردیم عجبتر آنکه مداوای دردسر کردیم
شب فراق ز دست غمت شکایت خویش
به آه صبحدم و ناله سحر کردیم
اگر کمال به زلف تو کرد قصه دراز
بیا که ما به دهان تو مختصر کردیم