113
شمارهٔ ۹۲
نگارم چو کرد گلستان بر آید
خروش دلم تا بکیوان بر اید
چمان سرو در خاک پایش بغلطد
چو گرد چمنها خرامان بر اید
چو غنچه بر ایم ز دل من هرآنگه
که آن سروبن از گلستان بر آید
بر آید غریو از دل خلق اگر او
دگر ره ببازار ازین سان برآید
بسی بر نیاید که از دست حسنش
غریو از گل و سرو بستان بر آید
گزد چرخ انگشت حیرت بدندان
چو پروین از آن لعل خندان برآید
فلک چشم خورشید پیشش کشد زود
چو گرد سمندش ز میدان بر آید
مرا وصل شیرین لبش گر بعمری
برآید هم از لطف جانان برآید
دهانی چنان تنگ و نایاب کوراست
بجان گر دهد، سخت ارزان برآید
برآید ازو هم امید دل من
و لیکن بصبر فراوان برآید
چو بگسست زنجیر اشک از بر دل
جز آه مسلسل، که با آن بر اید؟
تن اندر غم دل دهم زانک دانم
که این کار دشخوار آسان برآید
مرا مهر آن چهره و لعل میگون
فرو رفت با شیر و با جان بر اید