148
شمارهٔ ۵۶
دوش با من نگار من آن کرد
که بصد سال عذر نتوان کرد
زلف بر بند خود بدستم داد
حلّ آن مشکلاتم آسان کرد
قصب از پیش ماه دور انداخت
آفتابی ز صبح تابان کرد
بشکر خنده چون دهان بگشاد
پسته را دل زرشک بریان کرد
لکشر حسن او ز بسیاری
هر کجا برگذشت ویران کرد
هر دلی را که نقش دید ز دور
بروی از غمزه تیر باران کرد
زلف پر بند را ز هم بگشاد
خاطر مشک از آن پریشان کرد
چشم جادوش ریش دلها را
نوش دار و زنیش پیکان کرد
یک جهان آرزوی گرسنه را
دهن او بهیچ مهمان کرد
عالمی جاودان کافر را
بحدیثی لبش مسلمان کرد
از سر لطف و از خداوندی
هر چه این بنده گفت فرمان کرد
بر خلاف طبیعت خویان
هر چه می خواستم همه آن کرد
ساعتی بود و پس بعزم شدن
قامت سرو را خرامان کرد
سرورا از شکوفه ساخت غلاف
ماه را شهر بند کتّان کرد
زیر یک چادر آن همه فتنه
من ندانم چگونه پنهان کرد