99
شمارهٔ ۱۰۳
زهی مالیده رویت لاله را گوش
بما میزد زهی خطّ و بنا گوش
لب لعل تو هر دم عاشقانرا
پر از گوهر کند چون چشمها گوش
شود شیرین دهان تلخ کوشم
گرم باشد حدیثی از تو فاگوش
کشم در حلقۀ زلف تو هر دم
گرفته عقل و صبر و هوش را گوش
قدی چون سرو داری راستی را
که هستم از میان جان دعا گوش
من از غم ناله در بسته چو بلبل
دراگنده تو چون گل از حفاگوش
بگریه گوشمال چشم دادم
که از چشمت چرا دارد وفا گوش؟
برقص آید دل اندر سینۀ من
چو آواز توام آید فراگوش
ندارد بی جمالت دیده آبی
نباشد بی سماعت با نواگوش
بقصد جان خلقی چشم مستت
کمان ابروان آورده تا گوش
ز خطّ تو مثال از بنده فرمان
ز زلفت حلقه یی وز جان ما گوش
بمن چشم خمارینت چه بگذاشت
بعشق اندر ، زبان یا چشم یا گوش
ز تو این چشم دارم کز سر لطف
دلم را داری از بهر خدا گوش