شمارهٔ ۳۲۰ - در مدح صدر قوام الملّة و الّدین ابراهیم بنداری گوید و به دمشق فرستد.
88
شمارهٔ ۳۲۰ - در مدح صدر قوام الملّة و الّدین ابراهیم بنداری گوید و به دمشق فرستد.
نسیم باد صبا هیچ عزم آن داری
که این تکاسل طبعیّ خویش بگذاری
به پای تو چودو گامست طول و عرض جهان
به گاه قطع مسافت ز تیز رفتاری
توقّعی ز تو دارم ز روی همنفسی
اگر به ثقل نداری و رنج نشماری
تجشّمی کن و یکدم بکارها پرداز
ناتوانی اگر چه مزاج ها داری
سحرگهی که بعون دعای شبخیزان
سبک ترک شده باشی ز رنج بیماری
ز اصفهان حرکت کن به شام صبحدمی
بنزد صدرافاضل قوام بنداری
چو با نسایم اخلاق او در آمیزی
ز روی نسبت هم پیشگیّ و همکاری
نگاه دار ز بهر دماغ مشتاقان
ز خاک پایش اگر شمّه یی بدست آری
ودیعه های دعا و ثنای من چندان
که حصر آن متعذّر بود ز بسیاری
سزد که بر طبق شوق و معرض اخلاص
چنان که من بسپارم تو نیز بسپاری
از آن سپس که ببوسی زمین حضرت او
پیام من به زبان ثناتو بگزاری
بگو که ای ز معانیّ خوب و سیرت نیک
بجای آنکه بهر مدحتی سزاواری
به رسته های چمن بر مجاهزان بهار
همه ز کیسۀ خلقت کنند عطّاری
چو تو عرایس افکار خویش جلوه دهی
شود ز شرم رخت آفتاب گلناری
سیاه روی کند همچو زاغ طوطی را
زبان کلک تو انکام نغز گفتاری
ستارگان فلک با کمال شبخیزی
ز دولت تو کنند التماس بیداری
ز عکس خون دل حاسدان تو هر شام
چو مغز پسته شود آسمان زنگاری
ز هیچگونه برین صوب ما نمی گذری
دل تو عادت راحت گرفت پنداری
مرا چو نام شریف تو بر زبان گذرد
ز لب به چشم رسد نوبت گهر باری
ز معظمات امور ارچه نیست پروایت
که نام ها به سرانگشت لطف بنگاری
از آن مکارم اخلاق نیست مستبعد
که یاد می کند از ما به وقت بیکاری