شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱۷۸ - وله ایضا یمحدح
کمال الدین اسماعیل
کمال الدین اسماعیل( قصاید )
102

شمارهٔ ۱۷۸ - وله ایضا یمحدح

ای دل چو نیست صبر ترا برقرار پای
هان بر بساط عشق منه زینهار پای
سهلست پایداری تو در مقام وصل
چون دست برد هجر به بینی بدار پای
پرگار وار سر مبر از دایره برون
چون در میان نهادی پرگار وار پای
گر بر سر تو تیغ بود فی المثل چو کوه
میدار سخت در غم آن غمگسار پای
پرگار از آن بگرد سر خود همی دود
کو مینهد بیکسو از پیش یار پای
هر دل که یافت در سر آن زلف مدخلی
چون شانه بر تراشد از سر هزار پای
سروی بود که جای کند برکنار جوی
گر بر نهد بدیدۀ من آن نگار پای
جانا ز عشق قامت تست این که سرورا
گیرد بناز دست چمن بر کنار پای
چشم تو ناتوان و چو یازد به تیغ دست
با او کسی ندارد در این دیار پای
تا همچو خط بچهرۀ تو سر برآورم
از فرق سر کنم چو قلم آشکار پای
در خدمتت چو سرو بپای ایستم همه
ور خود بسان گل بودم پر ز خار پای
باد صبا به پشتی گلزار روی تو
اندر نهد سبک بسر لاله زار پای
بلقیس وار پای برهنه ست سرو را
تا در نهد ز شرم تو در جویبار پای
درپای تافکنده یی آن زلف مشکبار
بر میزنی ز ناز بمشک تتار پای
تشریف وصلت ار چه نه اندازۀ منست
گه گاه رنجه کن بر من سوگوار پای
زیرا که گر چه جای گهر افسر سرست
هم پی نصیب نیست بوقت نثار پای
گر دست محنت تو گریبان بگیردم
در دامن فراغ کشم مرد وار پای
نی نی سزای کفش چوپایست، آن سری
کو باز گیرد از در صد رکبار پای
سلطان اهل فضل که خصمش همی نهد
در دام حادثه ز سر اختیار پای
در روی رای او نکشد آفتاب تیغ
در پیش حکم او ننهد روزگار پای
با حلم او نیارد کوه بلند سنگ
با عزم او نداد باد بهار پای
اندیشه در عبارت خطّش چنان رود
همچون کسی که بسته بود درنگار پای
ای سروری که هر که زمین تو بوسه داد
بر بام آسمان نهد از اقتدار پای
بی دستیاری قلم ناتوان تو
چتر ملوک را نبود برقرار پای
چون نرگسش ز دولت تو تاج برسرست
آنرا که شد ز گرد درت خاکسار پای
خود را چو نعل بر رهت افکند ماه نو
زان تا ببوسد اسب ترا برگذار پای
چون سر ز جیب نطق بر آری تو، ناطقه
در دامن سکوت کشد شرمسار پای
اطراف روم را بنگارد بنقش چین
کلک تو چون برون نهد از زنگبار پای
گر سر برآورد چو کدو با تو بدسگال
تیغ قضا قلم کندش چون خیار پای
در وصف دست تو نتوان رفت سرسری
خود چون نهند سرسری اندر بحار پای
چون گل درد ز جود تو پیراهن حریر
درپا چو سرو آنکه ندارد ازار پای
در گرد عزم تو نرسد برق گرم رو
ور زاتشش بود بمثل چون شرار پای
ابر از بحار دست تو مایه بکف کند
آنگاه برنهد بسر کوهسار پای
با تند باد قهر تو در عرصۀ وجود
کوه بلند را نبود پایدار پای
دلگرمی پیادۀ شطرنج اگر دهی
با آن پیاده نیز ندارد سوار پای
دشمن بدان هوس که گریزد سوی عدم
هر شب چو شمع سازد درپا فزار پای
از بهر بخشش تو بیازید شاخ دست
وز بهر حاسد تو فرو برد دار پای
خصم تو سر ندارد و دادی ز دست نیز
گرمی نداشتی ز برای فرار پای
خورشید همچو سایه نهد روی بر زمین
تا بر ستانۀ تو نهد روز بار پای
در عطف دامن کرمت زد چو خاک دست
در سنگ نیز آمدش از اعتقار پای
در عهد تو هرآنکه بر آرد چو سر و دست
او را به تخته بند کنند استوار پای
دریا دلا! ز صدر تو محروم مانده ام
زیرا که نیست عزم مرا دستیار پای
پیریّ و ضعف بنیت و سرمای بس قوی
نگذاشتند بر من مدحت نگار پای
وقت قیام هست عصا دستگیر من
بیچاره آنکه او کند از دستوار پای
زین پیش اگر بهرزه دوی سر سبک بدم
اکنون همی کشم ز سر اضطرار پای
آنکو زند ز روی جفا پشت پای من
بوسم چو دامنش بلب اعتذار پای
گر چون عنان فرو نگذاری مرا ز دست
همچون رکاب بوسمت از افتخار پای
ور دولتیم دست دهد همچو آستین
چون دامنت رها نکنم از کنار پای
از یمن همّت تو برآرم چو مور پر
از فرط عجز اگر چه ندارم چو مار پای
گر چه بدست بوس تو یازد دهان من
من اهل دستبوس نباشم بیار پای
پای کرم ز کوی تفقّد مگیر باز
نتوان گرفت بازخود از خاک خوار پای
مستغنی است منصب تو از حضور ما
طاوس را بجلوه نیاید بکار پای
سرمای دی رسید کز آسیب صدمتش
فارغ کند بر آتش سوزان گداز پای
بگریزد از هوای خنک خوار خواردست
خون گرید از جفای زمین زاز زار پای
شد برگ و همچو چنگل بازست شاخ از آن
کم می نهند مرغان بر شاخسار پای
از پیر برف خرقه گرفتست از آن شدست
پشمینه پوش و منزوی و برد بار پای
بهمن روانه کرد بر اطراف خیل خویش
زان بیم ز دامن او در حصار پای
پشمینه پوش از پی آن گشت چون بهی
کین باد سرد می بشکافد چو نار پای
چون موی می شکافد پیکان ز مهربر
چون سر سزد که موینه سازد شعار پای
گردد چو روی توز کمان پشت پای آن
کورا شود ز ناوک سرعا فکار پای
چون کبک آنکه موزه ندارد هر آینه
در پای میکشد چو کبوتر ازار پای
هیزم صفت از آنکه مرا حسّ پای نیست
در آتش تنور نهم خوار خوار پای
از فتح باب ابر چنان شد گل زمین
کاندر خلاب غرق شود تا زهار پای
بر من بگرید ابر و بخندد بطنز برق
چون در میان و حل نهم راهوار پای
آورد روزگارم در پای و پیش ازین
با من نداشتی بگه کارزار پای
کار سخن بیک ره در پای و پیش ازین
کردم ردیف شعر بدین اعتبار پای
بر روزگار دست فشانان همی روم
با آنکه در گلست مرا چون چنار پای
بی پای شعر بنده روان بود خود چو آب
واکنون همی دود که شدش بی شمار پای
کردم نثار پای تو این درّ شاهوار
هان بر مزن بدین گهر شاهوار پای
سر تا قدم در آتش فکرت بسوختم
تا ماند همچو شمع ز من یادگار پای
عالم نماند تا بچنین شعر هر دمم
بوسند زیر کان معانی گزار پای
در پیش تو به تیغ ببّرم سر زبان
گر زانکه باز پس نهد از ذوالفقار پای
بر موقف توقّع تشریف مولوی
افگار شد امید مرا ز انتظار پای
خواهی که راست گردد پشت دوتای من
یک دست خلعتم ده و یک سر چهار پای
چون باد مرکبی بمن خاک پای بخش
تا من بدو در آرم همچون غبار پای
چون اشتران قافله در صحن بادیه
هرگز کسی نداشت چنین برقطار پای
ترسم که چون دراز شد این شعر هیچ کس
در گوش خود رهش ندهد چون هزار پای
عمرت دراز باد و برین ختم شد سخن
بیرون نمی نهم ز ره اختصار پای