103
شمارهٔ ۱۷۷ - و قال ایضآ یمدحه
ای نسیم لطفت عنبر سای
وی زلال کرمت جان افزای
همچو دست تو بگوهر پاشی
سر کلکت شده انگشت نمای
التفات نظرت مایۀ بخت
سایۀ عاطفتت فرّ همای
تا همی کوه شکافند بتیغ
لشکر سنگ دل آهن خای
جان ما سوختۀ هجر تو شد
کآهن و سنگ بود آتش زای
گوئیا از پی این حالت گفت
پیش از این خاطر آن نظم آرای
عجبا! بندا! کآن بندد دست
که ترا دید و نشد بند گشای
تیغ عزم تو از آن مستغنیست
که شود سنگی از او زنگ زدای
باد اگر کاه ربایست بطبع
باد قهریست ترا کوه ربای
هیچ دانی چه سبب بود؟ که کوه
نشد از هیبت تو اندر وای
چون کله گوشۀ قدر تو بدید
بکمر در زد دامن ز قبای
پایمردی طلبید از حلمت
تاش قهرت نکند دست گرای
سنگ حلمت ز پی جنسیت
خواست تا کوه بماند بر جای
نزد قهر تو شفیع آمد و گفت
برکه از بهر دل من بخشای
پارۀ سنگ چه سنگ آرد خود
نزد آن هیبت گردون فرسای
دوسه روزی ز سر آن برخیز
مکنش سنگی و خود می آسای
این سخن گر زمنت باور نیست
تند باد سخطت را فرمای
گو: برو تیغ ز دستش بستان
گو: برو جوشنش از بر بگشای
تا چنان در کمرش یازد دست
که بیک لحظه درآید از پای
پای قهر تو کجا دارد کوه؟
ورچه باشد سر او گردون سای
تندی و تیزی و ناهمواری
بنهد از سر، چو ترا باشد رای
گرچه چیره است بپاسخ دادن
گنگ گردد اگرش گویی های
خون لعلش بترابد ز عروق
گر برو تیغ زنی مهرآسای
بانگ بروی زن و بنگر که دلش
گردد از هیبت تو ناپروای
گرچه طرف بر کمر او لعلست
حالیا راه نشینست و گدای
بر جگر آب ندارد آنک
تا بزانوش بخاک اندر پای
بی سبب تیغ کشی سنگین دل
بی زبان لاف زنی یافه درای
گردن افراز چو اشتر، و ز باد
بانگ درگیرد هر دم چو درای
خیمه تا چند زند بر سر کوه
لالۀ نعمان از بهر خدای
پیش قهر تو صدا باوی گفت
که گران خیز تو بالا بنمای
پای همّت بکش از دانت کوه
دست اندیشه بیادش مالای
طبع موزون ترازو صفتت
زحمت سنگ چه بر تابد، وای
روزمان بی رخ تو شبگونست
آفتابا! ز پس کوه بر ای
جان مایی و بکه پیوستی
همچنین تا بقیامت می پای