113
شمارهٔ ۱۲۲ - و قال ایضآ یمدح الصّذر السّعید رکن الدّین صاعد
ای در محیط عشقت، سر کشته نقطۀ دل
وی از جمال رویت، خوش گشته مرکز گل
زلف تو بر بنا گوش، ثعبان و دست موسی
خال تو بر نخدان ، هاروت و چاه بابل
دو رسته درّ دندان، چون از رخت بتابد
گویی مگر ثریّا، در ماه کرد منزل
عقل از لطافت گل، یک نکته کرد موهوم
رمزی از آن چو بنمود ، آمد دهانت حاصل
هر گه که قامت تو، بخرامد از کرشمه
گویی که سرو آزاد، از بادگشت مایل
ای مرده آب حیوان، پیش لب و دهانت
وی مانده حیران ، زان شکل و آن شمایل
آن روی را بهر کس، منمای الله الله
یا معجری بر افکن، یا برقعی فروهل
گر وعدۀ وصالت،بودست موسم گل
بشنو بشارت گل ، از نغمۀ عنادل
باغ از دم صبا شد، چون آستین مریم
دست نشاط ازین پس، از جیب غنچه مگسل
ببساو نبض بر بط، کز چیست نالش او
زخمی دوبر رگش زن، تا خوش کند مفاصل
بخرام سوی صحرا، تا بنگری جهان را
صافی ز هر کدورت، همچون ضمیر عاقل
سوسن بسان عیسی، یک ره زه گشته ناطق
غنچه بسان مریم، دوشیزه گشته حامل
گل در لحاف غنچه، خوش خفته بد سحرگه
باد صبا برو خواند، یا ایّها المزّمّل
بیرون فکنده سوسن، از تشنگی زبانرا
کرم از عدم درآمد ، تا زان سوی متاهل
تا بوکه خردۀ زر، یابد عطا ز گلبن
آغاز کرد بلبل، میخواندش فضایل
ار غنچه گشته گلبن، طوطیّ لعل منقار
وز میوه گشته اغصان، طاوس باجلاجل
زاغ سیاه دل را، بر در نهاد بلبل
چون دید دمّ طاوس، گشته پر حواصل
گل در غرور دولت، صحّاک سیرت آمد
زان دیر می نپاید ، در عهد صدر عادل
شاخ شکوفه پنبه ، از گوش کرد بیرون
تا مدح رکن دین را ، اصغا کند ز قائل
جمشید تخت دولت، خورشید شرع صاعد
صدری که هست جودش، چون فیض عقل شامل
در خطّ شب نمایش ، بر رهگذار مکرت
از گوهر معانی ، افروخته مشاعل
حلمش سبب شدارنی، از عاصفات قهرش
یکباره گشته بودی ، او تا دارض زایل
در روز سبق دولت، خورشید آتشین پی
با عزم باد سیرش، چون سایه خفته در ظل
بحر محیط باشد، هر نقطه یی ز خطّش
بهر حساب جودش، گر برگشتی جداول
سمسار کلک او را، سر ازل مجاهز
عطّار خلق او را ، باد صبا معامل
با لوح زی دبستان ، آید عصای موسی
سحر حلال کلکش ، چون حل کند مسائل
تفّ سموم قهرش، گر بر زمانه افتد
جو در جوار کافور ، گیرد مزاج یلپل
ای خط استوا را، انصاف تو موازی
وی سطح آسمانرا، درگاه تو مشاکل
گردد دل تمنّی ، از اضطراب ساکن
چون در تحرّک آید، کلک تو درانامل
از حمل بار برّت، شد اوفتان و خیزان
چون در شمار انگشت از بخشش تو سایل
نه طاق آسمانرا، قهر تو خرقه کردی
گر لطف تو نبودی ، اندر میانه حایل
گر از همای فرّت ، بر چرخ سایه افتد
گردد زیمن جاهت، هندوی چرخ مقبل
خصمت ز چاه محنت مستسفی است چون دلو
وز غم چو ریسمان شد، معلول علّت سل
لطفت عجب نباشد، گر خصم بند گردد
الّا نسیم ننهد، بر اب کس سلاسل
از مهر و کینت رمزیست ، کون وفساد عالم
وز عقل هست روشن ، بر این سخن دلایل
ار چار طاق عنصر ، الّا طلل نماند
معمار عدلت ار زانک ، گردد ز کار غافل
از شوق حضرتت ماه، افتاد در تکاپوی
زان سان که میشمارد باده هم از منازل
اندر بسیط هستی چون از دلت گذشتی
در روزگار ناقص ، جز بحر نیست کامل
او نیز گاه جودت، سازد سفینه مسکن
تا جان ز موج دستت، بیرون برد بساحل
ای سروری که هر یک، ز اجرام هفت گانه
میسازد از دگرگون ، سوی درت وسایل
زین واقعه که آمد ، نزدیک آنکه گردد
از خنجر دلیران، خلق زمانه بسمل
صبح از نهیب فتنه، یک دم نمی زد الّا
کز تیغ مهر بودی اندر برش حمایل
از بس که رمح سر زد، بر سینه آن خرانرا
سرباز بسته آنک، از درد سر عوامل
تا دوستی نعمان، برخود کنند ثابت
خیل بهار بینم، یک سر شده مقاتل
سوسن زبان کشیده ، گلبن سپر فکنده
در چشم غنچه پیکان، بابید آخته شل
زر دست چشم نرگس ، یرقان ز دست گویی
زین هولهای منکر، وین ورطه های هابل
چون بید و مه لرزان ، برجان آنکسی کو
چون سرو بود سرکش ، چون غنچه بود پردل
زین هولهای منکر، وین ورطه های هابل
چون سرو بود سرکش، چون غنچه بود پر دل
ای از کمال جاهت، دست زمانه قاصر
وی از علوّ قدرت، اوج ستاره نازل
تا بحر شعر بنده ، شد قلزم معانی
از گوهرش نماندست ، یک بکر فکر عاطل
گر از مهبّ جودت ، باد قبول یابد
نامش ز فخر گردد، تاج سرافاضل
بعد از شه ار بیفزود، قدر تو نیست طرفه
بعد از زوال خورشید ، افزون همی شود ظل
پیوسته باد ازین سان ، جاه تو در ترقّی
آسوده دولت تو، در ظلّ شاه طغول
تا محفل کواکب ، هست از قمر مزیّن
باد از شکوه ذاتت، آراسته محافل
پاینده باد جاهت، کز روی و رای خوبت
بفراخت رایت حق، بر تافت روی باطل