128
بخش ۱۸ - حکایت خوابیدن ابوتراب نسفی در میدان جنگ
بوتراب آن گهر بحر شرف
کبرو یافت از او خاک نسف
با خود آن دم که جهادی ش نماند
مرکب جهد سوی اعدا راند
چون شد از هر دو طرف صفها راست
بانگ جنگ آوری از صفها خاست،
آمد از بارگی خویش به زیر
با دلی همچو دل شیر، دلیر
زیر پهلو ز ردا فرش انداخت
تیغ همخوابه، سپر بالین ساخت
شد میان دو صف آنگونه به خواب
که شنیدند نفیرش اصحاب
مدت خواب چو گشت اش سپری
از سپر جست سرش دورتری
پشتی لشکر بیداران شد
رخنه بند صف همکاران شد
سائلی گفت که: «در روز نبرد
که ز هیبت بدرد زهرهٔ مرد،
دارم از خواب تو بسیار شگفت!»
شیخ خندان شد از آن نکته و گفت:
«گر بود ایمنی ات روز مصاف
کم ز شب های عروسی و زفاف،
ز قدمگاه توکل دوری
قائمی بر قدم مغروری
مرد را که ش نه به دل زنگ شکی ست
بستر خواب و صف جنگ یکی ست
کار اگر مشکل اگر آسان است،
همه با فضل ازل یکسان است
چون تو را عقد یقین آمد سست
هر چه آید به تو از سستی توست»