140
بخش ۱۴ - حکایت شیرزن موصلی
بود مردانه زنی در موصل
سر جانش به حقیقت واصل
همچو خورشید، منث در نام
لیک در نور یقین، مرد تمام
رو به مهراب عبادت کرده
چاک در پردهٔ عادت کرده
نه ره خورد به خود داده نه خفت
خاطرش فرد ز همخوابی و جفت
مالداری ز بزرگان دیار
در بزرگی و نسب، پاک عیار
کس فرستاد به وی کای سره زن!
در ره صدق و صفا نادره فن!
ز آدمی فرد نشستن نه سزاست
آنکه از جفت مبراست خداست
سر نخوت مکش از همسری ام
تن فروده به زنا شوهری ام
مهرت ای رابعهٔ مصر جمال
هر چه خواهی دهم از مال و منال
شیر زن عشوهٔ روبه نخرید
داد پیغام چون آن قصه شنید
که: «مرا گر به مثل بنده شوی،
همچو خاک ام به ره افکنده شوی،
همگی ملک شود مال توام،
دست در هم دهد آمال توام،
لیک ازینها چو غباری خیزد
وقت صافم به غبار آمیزد
حاش لله که به اینها نگرم
راه اقبال به اینها سپرم
پایهٔ فقر بود وایهٔ من
کی فتد بر دو جهان سایهٔ من؟
مهر هر سفله کجا گیرم خوی
سوی هر قبله کجا آرم روی؟»