138
بخش ۲۱ - پایان کتاب
عجب اژدهایی ست کلک دو سر
که ریزد برون گنج های گهر
کند اژدها بر در گنج، جای
ولی کم بود اژدها گنج زای
شد آن اژدها، گنج در مشت تو
بر او حلقه زد مار انگشت تو
چه گوهر فشان اند این گنج و مار
که شد پرگهر دامن روزگار
زهی طبع تو اوستاد سخن!
ز مفتاح کلکت گشاد سخن
سخن را که از رونق افتاده بود
به کنج هوان رخت بنهاده بود،
تو دادی دگر باره این آبروی
کشیدی به جولانگه گفت و گوی
که این مال و جاه ارچه جان پرورست،
کمال سخن از همه بهترست
ز من این هنر بس که جان کاستم
به نقش حقایق، دل آراستم
بر این نخل نظمی که پرورده ام
به خون دل اش در بر آورده ام
مصیقل شد آیینه سان سینه ام
دو عالم مصور در آیینه ام
زبان سوده شد زین سخن، خامه را
ورق شد سیه زین رقم، نامه را
چه خوش گفت دانا که: «در خانه کس
چو باشد، ز گوینده یک حرف بس!»
همان به که در کوی دل ره کنیم
زبان را بدین حرف، کوته کنیم
حیات ابد رشح کلک تو باد!
نظام ادب نظم سلک تو باد!